Sunday 21 December 2014

همه از شب یلدا گفت، اما هیچ کس نگفت:

همه از شب یلدا گفت، اما هیچ کس نگفت:
---
هیچ کس نگفت؛ کودکان روی سرک-آنهای که کار های سخت و سنگین تر از بازوان خویش انجام می دهند، آنهایی که در این روزهای سرد موتر شویی می کنند و شب جایی را ندارند، آنهای که کفش رنگ می کنند و لباس گرم در تن ندارند-در این شب دراز و سرد کجا می خوابند و شب را چگونه سپری می کنند،
هیچ کس نگفت؛ معتادین مواد مخدرِ پراکنده در شهر کابل - پارک شهر نو، زیر پل سوخته ... - و سائر شهر های افغانستان این شب دراز را با چه سوز و درد جانکاه سپری می کنند،
هیچ کس نگفت؛ زنان بیوه و بی سرنوشت- آنهایی که طفل در بغل شان از اول صبح تا شام برای بدست آوردن چند افغانی گریه می کنند، داد می زنند، عذر و زاری می کنند و تمام شهر را می گردند- در این شب دراز کجا می خوابند و با چه سختی هایی، شب شان را به صبح می رسانند و اولاد های شان را چگونه سیر می کنند،
هیچ کس نگفت؛ خانواده های فقیر-که غذا و پول کافی برای خرید غذا ندارند، لباس گرم ندارند، بخاری ندارد و اولاد های شان شب را تا به صبح در سرما بسر می برد- چه حالی در این شب دراز دارد،
هیچ کس نگفت؛...
کسی چیزی نگفت، نگفت شاید می دانند که به دیوار گفته اند، شاید می دانند که گفتن دردی را دوا نمی کند، شاید می دانند گوش شنوای نیست و ارادهء برای مبارزه با مشکلات این طبقه وجود ندارد،شایند می داند که مسئولین در تلاش اند تا چربوی بیشتر بدست آورند، شاید...

Sunday 14 December 2014

فراغت از دانشگاه؛ روبرویی با مشکلات جدید


بسیار خوشحال هستی که از یکی دانشگاه های افغانستان فارغ می شوی و سفر چهار/پنج ساله ات را در درون رشته ای به پایان می رسانی؛ بی پولی می کشی، شب ها خواب نمی کنی، درد مسافرت و زندگی در دیار کاملا متفاوت را تحمل می کنی، گرما و سرما را به جان می خری، تحقیر می شوی و اهانت ها را می پذیری، بعضی از استادان رفتار درست نمی کنند، در جریان تحصیل و مطالعات مجبور هستی لباس بشویی، آشپزی کنی، خرید کنی و همین طور به خیلی از مسائلی دیگر نیز رسیدگی کنی. تازه اینها بخشی از مشکلاتی است که در دورهء لیسانس دانشگاه با آن روبرو هستی، مشکلات عدیدهء دیگری نیز وجود دارند. فراغت از دانشگاه خوشحالی، امید، آرزو و خوش بینی های زیادی را در پی دارد، این روز میمون و خجسته را به پایان یافتن زحمات و مشکلات تعبیر می کنی، اما این روز نه تنها که چنان  که فکر می کردی نیست بلکه آغاز مشکلات و مبارزات جدیدیست.

روز فراغت گل باران می شوی، دوستان و اقارت گل می آورند و به گردنت می کند، تحفه ها دریافت می کنی، خوشحال هستی و در پست نمی گنجی، با خوشحالی به خانه می روی و فخر می فروشی که از دانشگاه فارغ شده ای، مدتی با پدر، مادر، برادر و خواهر بسر می بری، می گویی، می خندی و می خوابی... یک می کذرد که متوجه می شوی در مسیر سخت تری قرار گرفته ای، باید برای گذراندن زندگی و برای حمایت از خانواده، که سالها حمایتت کرد، اقدام کنی و شغلی برای خود پیدا کنی، شروع می کنی به جست و جو، رفتن همه روزه به انترنت کلپ و سر زدن به وبسایت ها اکبر داد کام ، جابز داد اِ اف، کاریابی، وظیفه داد کام... به گوگل سر می زنی و در گوگل سرچ می نویسی پست های خالی... هر روز به دوستان، آشناها و کسانی که وظیفهء دارد به تماس می شوی، و با گردن کجی و عذر ازش تقاضای یافتن شغلی می کنی، به ادارات دولتی، وزارت خانه ها، ریاست ها و مؤسسات دولتی و غیر دولتی سر می زنی، تازه متوجه می شوی که شش ماه گذشته است، پدر قهر، مادر دلخون و برادران و خواهران نگران تو، دیگر پولی نیست که ترا حمایت کنند، هر ماه سه هزار افغانی یا چهار هزار برایت فرستاده اند؛ با آن ساخته ای، دیگر از کجا کنند، نرگاو به فروش رسید، ‌گوسفند ها رفت به جای قرض، نه قروت است، نه دوغ، نه ماست و نه عواید دیگر، خانواده مانده که زندگی شان را بگذرانند یا به تو پول روان کنند، قرض ها سر جاهش، قرضداران همه روزه سر می زند و پول می خواهند، از سنی، که در آن باید عروسی کنی، گذشته ای، باید کسی را پیدا می کردی و تشکیل خانواده می دادی... اما این حرف ها اصلا در ذهنت جایی ندار، همش به فکر یافتن شغل. شب ها خواب نداری، روزها خسته و کوفته با پای پیاده زمین و زمان را گشته ای، وضعیت کاریابی خراب، دولت و سیاستمداران در فکر بگیر و بکند و قصر ساختن، فرصت های کاریابی در حد زیر صفر، بدون واسطه که اصلا حرفی از وظیفه نزن، واسطه ات هم که باید وکیل یا یک زورمند باشد و گرنه برو دنبال غریبی و مزدوری ات، پیش هر وکیل و هر سیاستمداری خم می شوی و دست می بوسی، همیش تماس می گیری و یاد آوری می کنی  اما این کار هم چیزی را از پیش نمی برد، تا بار دگر چشم باز می کنی؛ سالی گذشته است... استخوان های قبرغه ات را می شود شمرد، وضعیت سخت زندگی را می شود به صورتت دید، هردم با خود می گویی کاش هیچ گاه دانشگاه نرفته بودی و مصروف همان مزدوری و کار های سخت روزگار بودی و امروزی می توانستی لقمه نانی بخوری، آری اینست روزگار در این ملک...