Showing posts with label داستان. Show all posts
Showing posts with label داستان. Show all posts

Wednesday, 16 January 2013

یک روز انتظار


یک روز انتظار

نوشته: ارنست همینگ وی

ترجمه: م. رضا احسان

داخل اتاق شد و پنجره را بست؛ در حالیکه ما هنوز در بستر بودیم. متوجه شدم که مریض بنظر می آید. بدنش می لرزید، صورتش سفید رنگ شده بود و آهسته قدم بر میداشت، مثل اینکه قدم برداشتن برایش درد آور است.

-         چه شده شاتز؟(1)

-         سردردی دارم

-         بهتر است بخوابی

-         نه! حالم خوب است

-         به بستر برو. مه لباس پوشیده پهلویت می آیم.

اما وقتی که من از راه پله ها پایین آمدم دیدم که لباس پوشیده و نزدیک آتشدان نشسته، بچه ی نه ساله ی بسیار مریض و قابل دلسوزی بنظر می آمد. دستانم را به پیشانی اش گذاشتم متوجه شدم که تب دارد.

گفتم:

-         "برو به بستر تو مریض هستی."

جواب داد:

-         "مه خوب هستم"

...

          داکتر آمد درجه تب اش را گرفت. از داکتر پرسیدم:

-         "چند است؟"

-         "یک صد و دو"

          پایین راه پله، داکتر سه نوع ادویه داد؛ با سه نوع رنگ متفات و دستور العمل برای خوردن. یکی از ادویه های برای پایین آوردن تب بود، دیگری برای پاکسازی و کم کردن درد و سومی که به وضعیت تیزابی حاکم شود. داکتر گفت: "میکروب انفلووینزا تنها در حالت تیزابی وجود داشته می تواند"

بنظر می رسید که او بسیار خوب در بارهء انفلووینزا می فهمد.  بعد اضافه کرد:"دیگر هیچ تشویشی نیست؛ تا زمانیکه که تب از یک صد و چهار درجه بالا نرود. نوع سبُک از تب ساری بود. هیچ خطری وجود نداشت اگر شما از التهاب جلوگیری کرده بودید".

من در اتاق رفته و درجه تب بچه را یاد داشت کردم و زمانی را که قرار شد قُرص ها را بدهم نیز نوشتم.

-         "آیا دوست داری برایت کتاب بخوانم"

شاتز جواب داد:

" باشه، اگر میل دارید". چهره اش سفید رنگ شده بود و ناحیه های سیاه رنگ در زیر چشمانش دیده میشد. بالای بستر دراز کشیده بود و به چیزی  که میگذشت  بسیار بی اعتنا بود.

          من از کتاب"دزدان دریایی"(2) هوارد پایل(3) شروع به خواندن کردم اما می فهمیدم که او توجهی به کتاب ندارد.

سوال کردم:

-         چه احساسی داری، شاتز؟

-         همان احساس قبلی را.

من کنار بستر نشستم و کتاب می خواندم، منتظر بودم تا زمان دادن قرص برسد و قرصش را بدهم. طبیعی بنظر می رسید که بخواب برود؛  اما وقتی سرم را برداشتم و بطرفش نظر انداختم دیدم به طرف بستر خیره شده، بسیار عجیب به نظر می آمد

-         چرا نمی خوابی؟ من ترا برای خوردن دوایت بیدار می کنم.

-         بهتر است بیدار باشم

لحظهء گذشت و رویش را طرفم دور داد و گفت:

-         شما نباید با من باشید پدر مبادا شما را پریشان کند.

-         نه مرا اذیت نمی کند.

-         نه! منظورم این است؛ که شما نباید کنارم باشید مبادا مایهء زحمت شما شود.

فکر کردم شاید بعد از دادن قرص های تجویز شدهء ساعت یازده، احساس سرگیچی و ضعف می کند، برای مدتی بیرون رفتم. روز آفتابی و سرد بود زمین بواسطهء برف که بنظر می رسید یخ بسته است پوشیده شده بود، طوری بنظر می رسید که تمام درختان عریان، تمام بوته ها، علف ها و تمام زمین_ برهنه توسط یخ صیقل شده است. برای شکار و قدم زدن سگ شکاری یی ایرلندی ام را هم همرایم گرفتم، از بالای یخ بسته ها میرفتیم اما راه رفتن و حتی ایستادن بالای سطح صیقلی یخ بسیار مشکل بود، سگ این سو و آن سو می لغزید، من هم دوبار نزدیک لغزیده بودم یگبار اسلحه از دستم افتاد.

ما دنبال یگ گروپ از کبک ها افتادیم و من دو تایش را شکار کردم متباقی اش بطرف بالای ساحل پریدند. گروپی از این کبک ها در بین درختان رفتند و یک گروپی هم در بین لاشه های باقی ماندهء علف ها پریدند. ضرور بود قبل از این که کبک ها پرواز کنند از بالای تپه های یخ  بسته چند بار بگذریم. در هنگام بر آمدن زمانی که باید تعادلِ بی ثبات خود را بالای یخ های جهنده حفظ کنی فیر کردن را مشکل می ساخت و دو تا را کشتم و پنج تا باقی ماند. به طرف خانه خوشحال بودم از اینکه یک گروپ دیگر را نزدیک خانه پیدا کردیم که تعداد زیاد آنجا بود و باید روز دیگر آنها را پیدا کرد.

          زمانیکه خانه رسیدم آنها گفتند که بچه، هیچ کس را نگذاشته؛ که داخل اتاقش شود.

" شما نباید داخل بیایید"  او گفت. " نباید چیزی که مرا گرفته شما را بگیرد"

من داخل رفتم و او را درست همانجایی یافتم که گذاشته بودم، چهره سفید، اما قسمت های بالای گونه هایش توسط تب سرخ شده بود، هنوز به آن چیزی خیره شده بود که قبلا خیره شده بود، یعنی به پایه ی بستر خواب.

من درجه ی تب اش را گرفتم.

" چند است"

" چیزی در حدود صد". در حالیکه یک صد و دو و چهلم ( حصه) بود.

او گفت:

" یک صد و دو بود،"

" کی گفت؟"

" داکتر."

من برایش گفتم:

"درجه بدن تو درست است. چیزی نیست که نگرانش باشی"

او گفت:

"نگران نیستم. ولی نمیتوانم افکارم را رها کنم"

من گفتم:

"فکر نکن. فقط آسان بگیر"

"من سخت نگرفته ام" گفت و مستقیما به جلو نگاه کرد. او ظاهرا چیزی را پنهان می کرد.

"این را همرای آب بخور"

"فکر می کنید تاثیر می کند؟"

"البته که تاثیر می کند"

من نشستم و کتاب دزدان دریایی را باز کردم و شروع کردم به خواندن، اما می دیدم که گوش نمی دهد، بناء کتاب را بستم و خواندن را بس کردم.

او گفت:

"به نظر شما چه وقت قرار است بمیرم"

"چه؟"

"چه قدر وقت را در بر می گیرد تا بمیرم"

"قرار نیست توبمیری. تو را چه شده؟"

"اوه، بله، قرار است، من شنیدم داکتر گفت یک صد و دو."

"هیچ کس با تب یکصد و دو درجه نمی میرد عزیزم. احمقانه است که اینطور صحبت کنی."

" من می فهمم می میرند. بچه ها در فرانسه زمانی که مکتب بودم برایم گفت انسان با چهل و چهار درجه تب زندگی کرده نمی تواند و من، یکصدو دو درجه تب دارم."

من گفتم:

"اوه، شاتز بی نوا، شاتز جوان، این مثل مایل و کیلومتر می ماند. تو قرار نیست بمیری. ان یک حرارت سنج متفاوت است. در آن حرارت سنج(4) سی و هفت درجه عادی است و در این نوع حرارت سنج(5)، نود و هشت."

"مطمئین هستید؟."

گفتم:

"کاملا، مثل مایل و کیلو متر است. می فهمی، مثلا: چند کیلو متر می رویم تا هفتاد مایل شود؟"

"اوه،" او جواب داد.

و نگاه های خیره خیره او به پایه ی بستر، کم کم آهسته شد. کنترول بالای تشویش هایش هم آرام شد، در نهایت، روز بعد فرصتی بود برایش و به آسانی، به چیزی که هیچ اهمیتی نداشت، گریه کرد.

 

1-    Schatz

2-    The pirates ("دزدان دریای" یک کتاب ماجرا جویی است).

3-    Howard Pyle

4-    Celsius

5-    Fahrenheit

 

Tuesday, 25 December 2012

نیکبخت خودکشی کرد


نیکبخت خودکشی کرد
خانه ی هر دوی ما بازو به بازوی هم در قریه نو آباد لعل قرار دارد، در غم و شادی یگدیگر شریک، سینه های ما چون آیینه صاف؛ هر وقت از دور او را ببینم، دقیق و کامل می دانم در خزانه ی دلش چه دارد و برعکس، او در باره ی من.
چهره ی گندمی رنگ، دو چشم بادامی، بینی کشیده، لبخند شیرین بر لبان، ابروانی باریک که فکر می کنی چیده شده باشد اما نه، کاملا طبیعی، همیشه  بعد از این که حمام می کرد یا موهایش را می شست پیش من می آمد تا موهای دراز و نرم اش را من ببافم؛ سه لا در یک طرف و سه لا طرف دیگر می بافتم. لباس های معمولی و گل گلی که  از آن کهنه گی و شاریدگی هویدا بود، به تن داشت. اما همیشه شسته و پاک. اوه! البته از میان چادرهایش, چادر زریِ دوخته و خط خطی اش را بیشتر ترجیح می داد.سلیقه ی من و او زیاد تفادت نداشت من هم چادر زری دوخته ام را بیشتر می پوشیدم و از لباس هایم  مخمل جگری رنگ را بیشتر دوست داشتم.
          هیچ وقت از یادم نمی رود، روزی، که هردوی ما برای آوردن آب از خانه بر آمده بودیم. روز ابریِ سرد اواخر خزان بود؛ گویا این سر زمین زمستانی خود را برای رسیدن زمستان آماده می ساخت. هر دوی ما آفتابه ها و بشکه های آب را از چشمه ی سنگ کاری شده ی پایین قریه پر کردیم و داشتیم به طرف خانه بر می گشتیم که برایم گفت "یکی از آرزو هایم این استه که هردوی ما در آینده نزدیک هم باشیم و حتی در یک خانه، تو زن برادر بزرگ خانه باشی و من هم زن برادر خورد خانه و البته شوی از مه معلم باشه، برای از تو خو فرق نمی کنه". آن روز گویا زندگی برنامه ای  را برایش مهیا ساخته باشد، چهره اش بیشتر غم زده و گرفته به نظر می آمد. حدس زدم کدام گپ خاص شده ولی چیزی نپرسیدم.
          روز ها پشت سر هم می گذشت اما با یک تفاوت، هر روز لبخند از لبان ما گرفته می شد و هر روز غمگین تر از روز پیش می شدیم. یک روز بالای بام خانه ی گلی و یک طبقه شان رفتم، او کنار دودکش نشسته بود. موهای پریشان و چهره ی در هم ؛ طاقتم نیامد و سوال کردم: "چه شده نیکبخت؟ امروز بسیار بد آل استی، اوضای تو هر روز نظر به روز قبل خرابتر میشه." خواهر خوانده گلم نیکبخت، با آه عمیق و پردرد، سرش را تکان داد و لحظه ی سکوت کرد، بعد دوباره رویش را به طرفم دور داد و گفت:
"مه چیزی را از تو پنهان نمی تنم؛ حتی اگر پنهان هم بتانم  بازم به تو میگم"
کمی به اطراف نظر انداخت و ادامه داد:
"چند روز استه که خانوادهء مه تصمیم گرفته، مره به یک مرد 55 ساله عروسی کنه، هرچه اسرار می کنم، التماس و گریه و زاری می کنم کسی به  گپای مه کوش نمی کنه."
متعجب شدم، برای یک لحظه زبانم از حرکت ایستاد و حیران ماندم که این از کجا شد، دو باره سوال کردم:
"آیه(1) تو چه می گه، طرفدار از تو نیه؟"
باز هم آهی کشید و جواب داد:
" چیزی گفته نمی تنه، فقط موگه زن ها ره به ای چیزا کار نیسته، هرچی که مرد خانه تصمیم بگیره باید انجام بدیه."
خلاصه، غم دلم را پر کرد، حیران و سرگردان بازوانم را به بازوان نیکبخت چسباندم و هردو گریستیم؛ گریستیم از آنجا که حتی حق نداریم شوهر خود را انتخاب کنیم؛ گریستیم از این که ما را مردان خانه مثل جنس و کالا به هرکسی که دل شان خواست می فروشد و گریستیم از اینکه زن هستیم...
...
          "شنیدی؟"
مادرم بود که از من سوال می کرد، گفتم:"چه ره ؟"
"نیکبخت خود کشی کده. همیالی  جنازه شی ره برد طرف پایین قریه که زیر لر(2) کنه"
"اوه خدا!"
باورم نمی شد، مات و مبهوت و بی صدا در درونم گریستم و فریاد زدم
از مادرم سوال کردم:
"زیر لر؟"
جواب داد:
"اری، مردم می خواستن نیکبخت ره ببرن  ده قبرستان دفن کنن  ولی ملا از  لعل پایین فتوا داده که نیکبخت خود کشی کده، از ای خاطر به شمار کافرا میره و نماز جنازه برای شی روا نیسته، دیگه ای ره هم گفته که باید او ره  خارج از قبرستان؛ کدام جایی  زیر لر کنن."       
          او رفت اگر چه جنازه اش هم از قبرستان بیرون شد و زیر لر شد؛ اما خود را از رفتن در آغوش مرد 55 ساله خلاص کرد.
یادم می آید،  پیش از خود کشی، سه بار از خانه  فرار کرد ولی پنچ- شش نفره هر سه بار او را گرفتند. آنقدر لت و کوب کرده بودند که تا چند روز زخم ها و سیاه کوبی های بدنش هم چنان برق می زد. یکبار هم به خاطر این که باعث سر افکندگی خانواده شده به پایش ریسمان بستند و به سقف طویله  نیم ساعت بسته بودند. نیکبخت چند بار مرد و زنده شد تا بالاخره رفت و دگر بر نگشت اما من مانده ام و خاطرات  خوشی ها و غم های ما هردو....

محمدرضا احسان
_____________________________________________________
1-    آِیه: مادر
2-    لر: بریدگی یی در زمین که توسط سیلاب های اول بهاری بوجود می آید. معمولا بریدگی های بسیار کلان که از قد انسان هم بالا تر است


Wednesday, 22 February 2012

آنچه از دوستم آموختم


  داستان:



نامم صابر است و 28 ساله هستم. در قريه اي سر سقابه اي لعل و سر جنگل زندگي ميكنم و دوسال ميشود همراه خانوادهء خود از ايران برگشته ام به كشور كه در آن به دنيا آمده ام. مدت طولاني عمر من در ديار غربت در سختي و مشكلات فراوان و با انواع درد ها گذشت ولي هيچ گونه ثمرهء نديدم. داستاني را اينك خدمت شما بيان مينمايم كه زندگي ام را شكل داده و مرا اميد وار به آينده كرده است.

دوسال پيش كه تازه از ايران آمده بوديم مادرم كمي مريض شده بود و تكليف معده داشت و در همان روز هاي اول آمدن مان از خانه بر آمديم به عزم داكتر به مر كز لعل شفا خانهء( سي. اچ. ا). ساعت هشت بجه بود كه پيش شفاخانه رسيديم. پيش روي شفاخانه شلوغ بود و هر كه در صف ايستاده بود و به نوبت كارت دخولي گرفته و داخل ميرفت. من و مادرم نيز در صف ايستاد شديم و تا مريض ها يكي يكي رفتند و نوبت به ما رسيد و داخل رفتيم. از يك پيش خدمت، اتاق معاينه را سوال كرديم؛ او اتاق را به مانشان داد و رفتيم طرف اتاق. اتاق سوم بود. داخل يك مرد جوان و سه تا زن ديگر كه همه داكتر بودند حضور داشت.

وقتيكه چشمم به داكتر مرد افتاد تكان خوردم زيرا خيلي آشنا به نظر مي آيد خدايا من اين مرد را كجا ديده باشم، به طرفش خيره شدم و فكر كردم كه كجا ديده باشم، لرزيدم. اوه خدايا! باورم نميشه، كسي كه ميبينم، هم صنف و همسايه و هم قريه ام و دوست كودكي ام حامد مي باشد، حامد كه در خوردي با هم در يك مكتب درس ميخوانديم وگذشته از آن هم بازي كودكي و دوست كودكي ام. آ يا خواب ميبينم؟ نه! نه! خواب نميبينم. راستي كه حامد است حامد كه هردوي ما تا صنف پنج يكجا درس خوانديم ولي او نتوانست صنف ششم را با من باشد زيرا ناكام ماند و همان ناكامي جدايي مارا در قبال داشت. حامد كه نمي توانست كارهاي خانگي خود را به درستي انجام دهد، امروز داكتر شده. نمي توانستم باور كنم، شما چه؟ اگر شما بوديد، ميتوانستيد باور كنيد؟ با خود گفتم سوال كنم.

- شما حامد نيستيد؟

- بلي اسم من حامد است شما مرا از كجا ميشناسيد؟

- مرا نشناخي؟

- نه ولا درست نشناختم.

- من صابرم صابر هم صنفي و دوست تو.

- صابر، آه صابر راستي كه چقدر فرق كرده اي و هيچ نشناختمت.

حامد مرا به آغوش كشيد و صورتم را بوسيد و دستش را به دور گردنم انداخت.

- چه وقت از ايران آمديد؟

- دو سه روز ميشه آمديم. شما چطور از سر سقابه كوچ كرديد ؟

- ما بعد از فوت پدرم تمام زمين ها را به اجاره داديم و از آنجا امديم به شهر نو.

حامد همراه مادرم هم احوالپرسي كرد و برايش گفتم كه مادرم مريض است. معاينه كرد و نسخه اش را نوشت و به من داد. صابر از ديدن من و مادرم واقعاً خوشحال شده بود و اصرار كرد كه شب را همراهش بمانيم، گفتيم نمي توانيم. قبول نكرد، زياد اصرار كرد؛ گفتيم كه تازه از ايران آمده ايم و مردم به ديدن ما مي آيند، ولي باز قبول نكرد و مجبور شديم شب را همراه صابر برويم.

من به خانه زنگ زدم و موضوع را با پدرم درميان گذاشتم و جريان را گفتم. آن ها چيزي نگفتند.

صابر از ما معذرت خواست كه خودش نمي تواند مارا خانه برساند. ولي يكي از نگهبانان شفاخانه را همراه ما روان كرد و به نگهبان كه محمود نام داشت گفت كه مارا برساند. نگهبان كليد موتر حامد را گرفت. ما اول ادويه را از اتاق دواخانه همان شفاخانه گرفتيم و سوار موترشديم و شهر نو رفتيم.

من وصابر يكجاي در قريه يي سر سقابه لعل وسر جنگل روز هاي طفوليت را گذرانده بوديم. يادم مي آيد كه هردوي ما هر بعد از ظهر، بعد از نان خوردن گوسفندان ما و او را به چراندن ميبرديم و غروب پس مي آورديم و اول گوسفند هاي اورا جدا ميكرديم و بعد از ما ميماند و خانه ميكرديم و به همين منوال ميگذشت.

هردوي مان هر پيش از ظهر همراه بچه هاي ديگر مدت 40 دقيقه را پياده به مكتب دارالهدا مركز لعل ميرفتيم. بعضي از روزها كه استاد گرامي، حاجي حكيمي از ما كارخانگي ميخواست. من كار خانگي ام را انجام داده و به استاد ميدادم ولي او انجام نميداد و استاد براي دو سه دقيقه اورا پيش روي صنف ايستاد ميكرد و برايش نصيحت ميكرد. بعضي روز ها هم من و يا پدرش كار خانگي اش را انجام ميداديم.

به همين شكل تا اينكه صنف پنج شديم و بعد صنف پنج را هم خلاص كرديم و امتحانات را سپري كرديم و در انتظار نتايج بوديم و بعد از گذشت تقريبا سه ماه نتايج را اعلان كردند و من اول نمره اما حامد ناكام ماند. من از بابت ناكامي او خيلي ناراحت شدم و همان شب را خوابم نبرد.

نوروز آمد و با آمدن نوروز و سال نو دردل همهء ماه هلهمه و شوق و هيجان مكتب رفتن از نو شگفت. درس ها آغاز شد و ثبت نام كرديم و كتاب گرفتيم. من كتاب هاي صنف ششم را گرفتم ولي حامد چه؟ حامد دوباره كتاب صنف پنجم را گرفت و صنف پنجم را با اميد دوباره شروع كرد. مشوق حامد پدر ومادرش بودند و برايش درد دل دادند كه خير است ناكام مانده باز كامياب ميشه و هر ناكامي آغاز كاميابي ميباشد.

ماه جوزا فرا رسيد و با فرا رسيدن ماه جوزا نا امني ها آغاز شد و جنگ هاي داخلي در گرفت وجنگجويان براي قدرت ويا هم حفظ جان يا محافظت از قوم به برادر كشي و مردم كشي پرداختند و بالاي مردم ظلم ها نمودند. براي مدتي مكاتب تعطيل شد.

15 جوزاي همان سال پدرم تصميم گرفت همه سامان هاي خانه را بفروشد و ايران برويم. آنروز ها مردم زياد بطرف ايران ميرفتند. ما هم از كشور، مهاجر شديم از دست برادران وظلم هاي كه آنها انجام دادند.



زنگ در وازه را زديم، همسر حامد، زن زيبا چهره وقد بلند و مؤدب دروازه را بروي ماباز كرد و محمود ما را به او معرفي كرد و بعد از احوالپرسي داخل رفتيم. صحن حويلي بسيار زيبا و موزاييك شده در و سط حويلي نهال هاي سيب سر سبز و گل هاي گوناگون هم كاشته بودند خيلي با سليقه و زيبا. همسر حامد مارا به مهمان خانه رهنمايي كرد، مهمانخانهء خيلي زيبا باپرده هاي رنگارنگ و منقش و تابلو هاي طبي نصب شده و قالين فرش شده بود همسر حامد هم معلم بود و در ليسهء نسوان مر كز لعل تدريس ميكرد....

چهاربجه شد و حامد از شفاخانه مرخص شد و آمد. باز به صحبت كردن شروع كرديم. حامد از من خواست كه در بارهء اين چهارده سال كه در ايران بودم در باره اش بگويم. من همه چيز را برايش قصه كردم و اينكه چطور از اين جا به هرات به سختي رفتيم و بعد مرز اسلام قلعه و بعد داخل خود ايران و سختي هايي را كه كشيديم و آزار و اذيت كه از بعضي از ايراني ها به بنام افغاني رسيد و اينكه من نتوانستم به درسم ادامه بدهم وبي سواد ماندم و....

- خوب شما قصه كنيد كه چطور داكتر شديد و چه ها گذشت.

- من بعد از ناكامي و جدا شدن از تو باز نا اميد نشدم و به تشويق پدر و مادرم به خواندن ادامه دادم و مدتي بعد از رفتن شما مكاتب دوباره فعال شد و توانستم درس بخوانم و درسال 1380 امتحان كانكور دادم و به طب كامياب شدم و سال گذشته از طب فارغ شدم و حالا هم به عنوان داكتر در اين شفاخانه كار ميكنم.

- خو شا بحالت؛ من كه نتوانستم به دروسم ادامه بدهم. حالا هم پير شدم ديگر توانايي درس خواندن را ندارم.

- نه، هر گز نگو پير شدم. تو هنوز جواني و ميتواني درس بخواني و به گفته حضرت محمد" زگهواره تا گور دانش بجوي" نبايد نوميد شوي تو بايد همين حالا كه آمده اي شروع كني. يك معلم خصوصي بگير و در عين حال من هم همراهت كمك ميكنم. ميتواني خيلي زود علم بياموزي و بعد شامل مكتب شوي. حتي به تحصيلات عالي بينديش و آنرا برايت هدفي قرار بده و هميشه به آن بيانديش و زمينه هاي رسيدن به آن را برايت مهيا كن. هيچ چيزي غير ممكن نيست من به تو اطمينان ميدهم كه ميتواني به آن برسي تو خيلي استعداد بالايي داشتي و مطمئن هستم كه داري....

- ولي

- ولي ندارد. ميتواني. هيچ بهانهء نيار، در ست است كه مشكلات زياد است. هيچگاهي براي انسان موقعي كه هيچ مشكل و جود نداشته باشد ميسر نمي شود

سپس حامد رو به مادرم كرد و گفت" شماچه ميگوييد مادر؟"

مادرم اظهار رضايت كرد و مرا تشويق كرد و خواست كه با پشتكار به تعليم ادامه دهم.

با تشويق هاي حامد و نويد هاي او و هم خواست مادرم، انرژي تازهء را در خود احساس كردم و نيروي جديدي در من شروع به رشد كردن كرد و تصميم گرفتم كه اين كار را بكنم و در اولويت قرار بدهم. از آن كه خانه رفتم شروع كردم و يگ معلم خصوصي گرفتم و هرروز رشد ميكنم و بعضي شب ها خانهء داكتر حامد ميروم و از او ياد ميگيرم و هم كار هاي خانهء خود را انجام ميدهم. خلاصه هر روز بيشتر به اهميت علم پي ميبرم و بيشتر فعاليت ميكنم و بيشتر رشد ميكنم و تصميم دارم كه از نو مكتب را شروع كنم؛ از هر صنف كه پيش برده بتوانم و اميدوار اينده بهتري هستم....



خاتمه





نوشته: محمدرضا(احسان)

تاريخ:1390






بلی من روانی شده ام


             داستان: بلی من روانی شده ام


      مقدمه:


داستان زير يك داستان واقعي است كه خودم به چشم خويش ديده و متاثر گرديده ام، اين چنين واقعيت هاي تلخ نه تنها در جامعه هندوستان(البته امروز در هندوستان زياد نيست و كم شده است) بلكه در افغانستان و بعضي كشور هاي ديگرنيز وجود دارد و بسا زنان در جامعه وجود دارد كه دستخوش ناداني ها، سنت هاي خانوا دگي، مرد سالاري، ناتواني اقتصادي، فقرو...قرار گرفته اند و سر انجام به طلاق، جنگ هاي خانوادگي، امراض رواني ، خود كشي و...منجر شده و بنياد خانواده ها را از هم پاشانده و صد ها مشكلا ت ديگر را به بار مي آورد. حتي در بعضي مناطق براي زنان، حق، به مثابه مردان داده نمي شود و مساوات زن و مرد را قبول ندارند.

درحاليكه، اگر زندگي مشترك زن و مرد بر مبناي شناخت دوطرفه، تفاهم، رضايت و خوشي صورت بگيرد، آ يندهْ سبز، درخشان، دور از جنگ و جدال ، آرام و هميشه خندان را در پي خواهد داشت واز طرف ديگر دين مبين اسلام ازدواج بدون رضايت دو طرفه را حرام دانسته وآنرا يك عمل غير شرعي دانسته است....







   درست تاريخ 25 ماه مي2011 ساعت هفت بجه صبح دو شنبه پونه را به قصد دهلي با قطار جيلم ايكسپريس ترك كرديم. دوست من نويد نوري، با من همسفربود اما صندلي او در كابين ديگرموقعيت داشت. كابين كه من در آن موقعيت داشتم S8 بود و شمارهء صندلي من 23، طبقه دوم پهلوي راهروبالاي پنجرهء بغلي قطاربود. هم كابين هايم يك مرد ميان سال سياه چهره(مرد نسبتاٌچاق و چله كه 45ـ42 ساله به نظر مي رسيد) و يك خانوادهء كه متشكل ازهفت عضو بود و از ساحات دور دست پونه بود. كلان خانواده زن- تقريباٌ45 ساله به نظر مي آ مد؛ سه تا دخترش، دامادش با دو تا دخترخود؛ يكي 6 ساله و ديگري4 ساله اعضاي ديگر اين خانواده بودند. البته لحظهء بعد، داماد آن زن در صحبت كه با من داشت خاطر نشان ساخت كه دو دختر خورد، دختران وي و دختر كلان آن زن 45 ساله، همسر وي است.

مرد كه من از او بنام داماد نام مي برم آن دوتا دختر را داشت كه يكي نيها و ديگري پريا ،6 ساله و 4 ساله به ترتيب بودند. آه راستي من كه اين همه براي معرفي آنها وقت ميگيرم به خاطر اين است كه بعد ها بخش از نوشته هايم به آنها تعلق مي گيرد.

من با داماد آ ن زن پهلو به پهلو نشسته ايم، نزديك هاي ظهر است و ما هر دو از پنجره قطار داريم بيرون را تماشا من كنيم. اوه! البته يك چيز را بايد ذكر كنم؛ من تقريباً يك سال مي شود كه در پونه، يكي از شهر هاي مهاراشترا ي هندوستان و مجاور ممبي (بمبي؛ يكي از شهر هاي صنعتي و تجارتي بسيار مشهور) زندگي مي كنم. اين اولين سفر م به ايالت هاي خارج از مهاراشترا است و هيچ ايالت ديگر را قبلاٌ نديده بودم .

خوب، از لحاظ زبان هم كه زبان هندي تقريباٌ در سراسر هندوستان رسميت دارد و اكثرايالت هاي هند به زبان هندي تكلم مي كنند . من هم در مدت تقريباٌ يك سال اندكي هندي را ياد گرفته ام.

- از كجا هستيد؟

صداي داماد آن زن بود كه مرا از فكر كه سرا پا غرق ان بودم بيرون آورد.

- از افغانستان هستم.

- در پونه زندگي مي كنيد؟

- بلي، در كوريگاو پارك پونه زندگي مي كنم.

مرد دوباره سوال كرد:

- براي سياحت آمده ايد يا براي درس خواندن ؟

- براي درس خواندن آمده ام .

سر صحبت بين من و آن مرد باز شده بود و داشتيم كم كم راجع به پونه و هندوستان

صحبت مي كرديم .

- نام شما چيست ؟

جواب دادم

- رضا

- ر ضام؟

- نه، رضا

- آ ها درست شد رضا

- نام شما چيست؟

- نام من ويجي

داماد كه از حالا به بعد ويجي ميگوييم، از صندلي بالا شد و رفت طرف دستشويي. من با كمي هندي كه آ موخته بودم ، كم كم با هم كوپه هايم صحبت ميكردم .در نبود ويجي، مادر زنش درحاليكه نيها در پهلويش خوابيده بود وسرش بالاي زانوهاي مادر بزرگش بود، رو به من كرد و به زبان ماراتهي چيزهاي گفت .من به هندي گفتم كه من ماراتهي نمي فهمم. بعد به هندي از من سوال كرد:

- از نيپال هستي؟

- نه ،از نيپال نيستم.

- چهرهً تو خيلي شبيه به نيپالي ها است، خوب از كجا هستي؟

- از افغانستان.

نيها كه پهلوي مادر بزرگش خوابيده بود بلند شد، من با خنده از دستش گرفتم و از گونه اش را به آرامي كشيدم .نيها كمي جرأت يافت و در پهلويم آمد.

او دختر قند ودوست داشتني و هم چنان زيبا روي وخوش خنده اي بود.

- نامت چيست؟

- نيها.

- كجا ميروي؟

- نزد خاله ام.

در پهلو يم كه با رفتن ويجي خالي شده بود نشست.

البته چيزي را لازم ميدانم كه ذكر كنم، مادر نيها (زن ويجي) كه مريض حال، زرد رنگ و ژوليده موي به نظر مي رسيد واندكي سياهي زخم نيز در گردن و صورتش هويدا بود، در پهلوي دو خواهرش كه يكي يكطرف و ديگري در طرف ديگر قرار داشتند، نشسته بود.

در همين لحظه دوستم نويد كه هم سفرم بود، آ مد. بعد از احوالپرسي رو به رويم، پهلوي نيها نشست.

- چطور هستند هم كوپه هايت؟

- تا حال كه خوب اند.

- آن زن كه در وسط نشسته را ببين؛ همانند وحشي ها است، موي ژوليده ولباس هاي كهنه دارد.

گفتگوي كوتاهي بين من و نويد بود. بعد در مورد قرابت و رابطهً قومي آنها گفتم.

در همين وقت بود كه ويجي برگشت، نيها را بلند كرد و به مادركلانش داد و پهلوي نويد نشست؛ در هر صندلي فقط سه نفر جاي مي شد .

من نويد را معرفي كردم، كه دوستم است و او هم سر تكان داد .

همان وقت بود كه زن ويجي به طور بسيار ناگهاني و با عجله از جا بر خاست و گفت كه دستشويي مي رود.

چيزي جالب را مشاهده كردم، مادرش از بند دستش گرفت و با ضربت در جايش نشاند. متعجت شدم. چرا؟ ـ آخر چه خبر شده؟ چرا نمي گذارد كه دستشويي برود .

زن ويجي دوباره بلند شد وبا كمي اوقات تلخي به هندي گفت: من دستشويي ميروم چرا نميگذاريد، باز هم نگذاشت برود ،البته اين بار ويجي با نگاه هاي خشم آلود به طرفش نگاه مي كرد، ديدم كه او در جاي آرام شد.

چندي گذشت.

من با نيها كه پهلوي مادر بزرگش نشسته بود بازي مي كردم و از او سوال مي كردم كه چه بازي را دوست دارد؟ چند تا خوهر و چند تا برادر دارد؟

لحظهً سكوت حاكم بود. بعد ناگهان زن ويجي دوباره از جا بلند شد.

- من ميروم اب بگيرم.



مادرش اين بار هم از بند دستش گرفت و در جايش نشاند. زن ويجي براي بار سوم بالا شد امااين بار با عجز و زاري تقاضا كرد كه مي رود، اب بگيرد. اين بار ويجي سرش فرياد زد و خاموشش ساخت. اين وضعيت هر كسي راكنجكاو ميكند كه آخر در اين كاراينها، چه سري و چه رازي نهفته است. من هم استثنا نبودم، كنجكاو شدم ومي خواستم بدانم كه بين اينها چه چيزي جريان دارد و دليل اين كار ها چيست؟ و از همه مهمتر زن ويجي چرا اين حالت را دارد؟ آ يا تكليف اعصاب دارد؟ ديوانه است؟ يا پاي كدام قضيه يي يا اتهامي در ميان است؟ خوب اينها چيز هايي بود كه از خود ميپرسيدم و ذهنم دنبال جواب مي گشت.

- من دستشويي ميروم آخر چرا نمي گذاريد؟

صداي زن ويجي بود كه رو به مادرش گفت.

مادرش رو به سويتا، خواهر خورد زن ويجي، كرد و گفت: " سويتا! همراهش برو، مواظب باش كه كاري نكند."

- باشد مادر.

سويتا دختر خورد آن زن بود كه 15 يا16 ساله به نظرمي آمد. او ازدست خواهرش كه خيلي بزرگتر از او بود، گرفت و رفت.

خيلي دلم مي خواست از ويجي به طور غير مستقيم سوال كنم ولي جرأت نمي توانستم.



نويد از من مي خواست تا همراهش بروم و كابينش را ببينم.

راستش به دو دليل، "نه!" گفته نتوانستم: اول اينكه از فضاي خشن كابين خود خسته شده بودم؛ دوم اينكه نويد دوستم بود و تقاضايش را رد نمي توانستم. اين بود كه همراه نويد به كابين s9 رفتيم. درست ساعت 3:30 بود كه به كابين خودبر گشتم، همه سر جايشان بودند، تنها مرد جديدي كه از ايستگاه بالا شده بوداضافه شده بود. در نبودم خسور مادر ويجي همراه با پريا در سر جاي من نشسته بودند و داشتند بيرون را كه هر لحظه منظرهً جديدي، محل جديدي و شهر جديدي با مردمان جديدي مي آمدند تماشا مي كردند.

خوب كمي راجع به دختر هاي زن بگويم كه بعد ها نياز ميشود.

اولي زن ويجي بود كه كمي در باره اش گفتم. دختر دوم هجده ساله بود و به گفتهْ خودش سونالي نام داشت؛ لاغر اندام، چشمان در گود نشسته، سياه چهره، اندكي تنبل و بيحال بنظر مي آ مد.

دختر سوم و خورد كه مادرش سويتا صدا مي زد، به نظر 16 ساله مي آمد، هم سياه چهره و هم بد قيافه بود.



من از اين كه مادرآنها جايم را گرفته بود در جاي مادر آنها رو بروي دختر ها نشستم. گوشي در گوشم بود و داشتم اهنگ از داود سرخوش را گوش مي كردم، سويتا با اشاره دست، مرا متوجه خود كرد، گوشي را از گوشم برداشتم .

- به كدام آ هنگ گوش مي دهيد ؟

- يك آهنگ افغاني است.

- آهنگ هندي هم داريد ؟

- بلي دارم.

- يك بار گوشي را به من بدهيد.

من آهنگ هاي هندي را برايش پيدا كردم وگوشي را برايش دادم.

- آ هنگ هاي جديد هندي نداريد ؟

- نه من فقط همان چند دانه را دارم.

به همين شكل صحبت شروع شد و از درس و... گپ مي زديم، البته در جامعه هند صحبت كردن بين بچه و دختر، چه آ شنا و چه نا آشنا، يك چيز عادي است و يك دختر مي تواند با بچه ها دوست شود و بچه ها با دختر ها. آ زا دي سكولاريستي هند كه در جهان نمونه است به روش بسيار عالي براي هر فرد آ زادي داده است؛ چه زن باشد، چه مرد زيرا همه از لحاظ اجتماعي مساوي اند ...

خوب چندي به خاموشي سپري شد. من با كنجكاوي كه اخيرابرايم پيدا شده بود كمي به دقت طرف زن ويجي نگاه كردم. سياهي و كبودي در گردن و رويش ديده مي شد و حكايت گرظلم شديدي بود كه در حقش صورت گرفته بود.



       - نزن! نزن! با توام. نزن!

صداي خسور مادر ويجي بود و به زن ويجي كه در حال سيلي زدن نيها بود، خطاب مي كرد. زن ويجي چندان توجهي به پريا ونيها نداشت، مثلي اينكه بنام پريا و نيها اصلا اولادي ندارد.

هوا داشت كم كم تاريك مي شد و قطار هم چنان با سرعت يكنواخت و صداي ترق و ترٌق و هارن هاي پي در پي سينهء دشت هاي پهناور، گه سبز و گه خاره را مي شكافت و مسير دور و دراز پونه-دهلي را به حد اقل اش مي رساند....



رفته رفته وقت نان شب شد و خدمتگاران قطار با آواز بلند صدا مي زدند: چيكين برياني[1]، انده برياني[2]، پاني (آب) و غيره.

     - چه ميخوري؟

كارمند قطاراز من، كه در حال خواندن كتاب درسي ام بودم، سوال كرد، من سرم را بلند كردم وانده برياني سفارش دادم.

حركت قطارآ هسته، آ هسته و آ هسته تر مي شد و به ايستگاه نزديك مي شديم، ساعت نزديك به 9 بجه شام بود. وقتي به ايستگاه رسيديم، مسافرين جديد وارد شدند و هر كه در جستجوي جاي بودند،بعضي ها تكت داشتند، بعضي ها تكت انتظار داشتند و بعضي ها هم تكت نداشتند.

يكي از همين مسافرين جديد، جوان 18 يا 19 ساله بودكه همراه مادرش در كابين ما آمد و تلاش داشت براي مادرش جاي پيدا كند، آنها تكت انتظار داشتند. من در بالا بودم جوان 18 ساله از من خواست جايم را براي مادرش كه خسته به نظر مي امد، بدهم تا استراحت كند.من ازجايم بلند شدم



و جايم را براي مادر آن جواني كه راهول نام داشت خالي كردم و خودم پايين آمدم ودر پهلوي ويجي نشستم. راهول جوان بسيار هوشمند، چالاك، ماهرو چرب زبان بود. اول از من چند تا سوال كرد وصحبت را شروع كرد و در اندك زمان با تمام هم كوپه ها وارد گفتگو شدو راجع به هر جا ييكه مي رسيديم معلومات مي داد .


   او در مدت زمان كوتاهي با هم كوپه گي ها ارتباط خوبي برقرار كرد و راجع به چيزي حرف مي زد كه طرف راخوش ايد. او در مورد رفتار با آدم ها چيز هاي زياد مي فهميد و حتي از بعضي كساني كه كتاب تكنولوژي فكر داكتر علي رضا آ زمنديان ويا جادوي فكر بزرگ آقاي داكتر شوارتز و يا هم آيين دوست يابي آقاي ديل كارنگي را بار بار مي خواند، هم پيشي مي گرفت. او طرز صحبت كردن، سوال كردن و رابطه بر قرار كردن را خوب مي فهميد. طوريكه جاي در دل هم كوپه هايم باز كرده بود و او را به ديد احترام ميديدند....

                     ***

   شب گذشت و صبح شد و هركس بعد از شستن دست ها و صورت شان برگشتند و بر سر جاي خود قرار گرفتند. كمي بعد تر راهول و مادرش از قطار پياده شدند و به خانهء شان رفتند. اندكي بعد تر دو تا مردهم كوپه ما هم رفتند و جاي آ زاد شد. حالا ديگر لوحه هاي ا يالت هريانا كه دهلي در نزديكي ان قرار دارد در دوطرف قطار به زبان انگليسي و هندي هويدا بود و ما داشتيم به دهلي هر لحظه نزديك ونزديك تر مي شديم.

با خودم فكر مي كردم كه چطورجواب چندين سوال را كه راجع به زن ويجي درذهنم جوانه زده و هر آني رشد مي كند و بزرگ و بزرگتر مي شود و برايم به شكل معماي عظيمي شده است، بدست آرم.از يكي از خدمتگاران قطار سوال كردم كه تا دهلي چند ساعت مانده است. در جوابم گفت كه سه الي چهار ساعت مانده است. بيشتر از پانزده ساعت مي شد كه ذهنم راجع به رفتار ويجي و خسورمادرش با زن ويجي متمركز شده بود و هر لحظه مي خواستم بيشتر بدانم كه چه چيزهاي مسبب اين رفتار ها است، و لحظهء هم با خود مي گفتم كه موضوع خانوادگي است و به من چه ربطي دارد.باز هم نمي شد، دوباره دنبال جواب مي گشتم و به همين منوال....

حالا كه نزديك دهلي مي شديم، داشتم نوميد مي شدم و تمام سوال هايم بي پاسخ مي ماند و از اين بابت دلتنگ و خفه بودم....

قطار آهسته شد و من دليلش را سوال كردم. گفتند: به ايستگاه رسيديم. مسافرين پياده مي شدند تا از بيرون براي صبحانه غذا بياورند يا بسكويت يا چيزي بگيرند ويا كمي هوا تازه كنند. از خانوادهء ويجي، ويجي و خسورمادرش و سونالي رفتند پايين از قطار و به سويتا گفتند كه مواظف زن ويجي باشد. قطار براي پنج دقيقه ايست داشت. من درصندلي 22 پهلوي پنجره تنها نشسته بودم و چيزي خيلي جالب ديدم؛ زن ويجي آمد پهلوي من اول سررا از پنجره بيرون كرد وپس نشست. با خود گفتم كه خوب وقت است. سوال كنم يا نه كنم؟ اگر سوال كنم، سرش بد نخورد. اگر سوال نكنم نمي توانم پاسخ سوال هايم را بگيرم.

زن ويجي آهي كشيد، رو به من كردو سر خود را به شيوه دردناك تكان داد و گفت.

      - من از شما يك سوال دارم در مورد من چه فكر ميكنيد ؟ آيا من ديوانه ام يا رواني ام يا چطور؟

اين سوال مرا متحيرساخت. اما من در جوابش گفتم نه من درمورد شما اينطور فكر نمي كنم، نه شما ديوانه ايد و نه رواني.

      - من يك چيز را با شما ميگويم: فعلامرا ديوانه، رواني و يا هر چيزي كه بگويند هستم. صحبتش بسيار طولاني و درد آ ور است.

ً

من - متعجب - گوش فرا داده بودم و چيزي نمي گفتم و اين را هم نمي فهميدم كه او چرا راجع به زندگي اش با من قصه مي كند. در اين زمان سويتا هم كاري به او نداشت و داشت از پنجره بيرون را تماشا مي كرد....

زن ويجي ادامه داد:

       - من ويجي را قبل از ازدواج نمي شناختم و نديده بودم، ولي مرا پدر و مادرم بدون رضايتم به ويجي دادند هر چه اصرار كردم، گريه كردم و فرياد زدم قبول نكردند زيرا كه از پدر ويجي پول زياد گرفته بودند و مصرف كرده بودند و نمي توانستند پس بدهند وما هم از لحاظ اقتصادي ضعيف بوديم. پدر ويجي با پدر من دوست بود ودر موردمن مي گفت كه اگر گريه مي كند يا قبول ندارد فرق نمي كند؛ بعد از ازدواج عاشق يكديگر مي شوند. من باز هم قبول نداشتم ولي پدرم مرا كتك زد و گفت كه حالا حرفم رفته. در آ خر عروسي

كرديم ولي من هميشه مي خواستم از شر ويجي خلاص شوم. او يك آدم خشن است و هرگز گپ مرا نمي شنيد، پيش از ازدواج من عاشق جواني بنام ساگر[ii] بودم ولي مرا به او ندادند. من از ويجي بدم مي آيد حالا صاحب اولا د شده ام اما احساس نمي كنم كه اولادي داشته باشم. من چند بار خواستم با ساگر فرار كنم و مرا گرفتند و خيلي زياد زدند مريض شدم. بعد ميخواستم خودكشي كنم مرا گرفتند وهردم زيادتر زدند تا من به اين حال رسيدم وحالا مرا از اين جا بلند شدن نمي مانند. مي گويند از قطار خود رامي اندازم. به من ميگويند كه رواني هستم، بلي من رواني شده ام! ازدواج بدون رضايت مرا به اين حال رساند.

ديگر چيزي نتوانست بگويدبخاطريكه ويجي همراه سونالي وخسور مادرش آ مدند و اوهم از پهلويم رفت. و اين قسمت از داستان زندگي اش را برايم گفت.

من هم تصميم گرفتم اين داستان را بدون تغير نوشته كنم، تا شايد اين سرگذشت، عبرتي باشد براي آينده.

خاتمه



[1][1] چكين برياني: غذاييست كه در پاكستان و هند پخته مي شود در ان از گوشت مرغ و برنج استفاده مي كنند و تقريباً شبيه پلو افغاني است.
[2][2] انده برياني: اين غذا نيز غذاي هندي و پاكستانيست و معادل غذاي بالا مي باشد. ولي در ان به جاي گوشت مرغ، از تخم مرغ استفاده مي كنند.



-[i][i] ويجي:Vijay
[ii][ii] - ساگر: Sagar