Wednesday 22 February 2012

خاطرهء از یک شب سرد در هند




تاريخ23-12-2011 از پونه به طرف تاج محل حركت كرديم و سفر ICCR تاريخ 26-12-2011 شروع ميشد. تاريخ 23 ساعت چهار بجه صبح قطار ما پونه را به قصد دهلي تر ك ميكرد ما تقريبا 40 دقيقه پيش از زمان حركت به ايستگاه قطار رسيديم، شب هاي زمستان در هند بود ولي پونه آب و هواي تقريبا يكسان دارد يعني تفاوت زياد جوي بين زمستان و تابستان نيست و آن شب هم سرد نبود. قطار به راه افتاد و داشتيم كم كم از پونه دور ميشدم تا از پونه و بالاخره از مهارشترا بر آمديم و وارد ايالات ديگر هند شديم مسير حركت ما بطرف شمال بود و هر چه كه پيش ميرفتيم هوا سرد و سرد و سردتر ميشد و تا اينكه ساعت 3 بجه به اگره رسيديم -اگره جاي است كه تاج محل در آن قراردارد- اگره خيلي سرد بود كه حتي همه گي از سردي به لرزه افتاده بوديم. در آن شب سرد وآن دم صبح با كمال تاسف افرادي را ميديديم كه در گوشه و كنار سرك خوابيده و حتي بعضي شان لحاف ندارند تا بالاي شان بياندازد تا كه از سوز سردي در امان ماند و عدهء هم دستان خويش را حلقه به دور زانوان شان كرده و سرهاي شان را بالاي زانون شان گذاشته و دور آتش نيمه افروخته يا كم سوز نشسته اند. به خود ميگويم تو با پوشيدن اين جاكت و شلوار و جوراب و همه وهمه به لرزه افتاده اي و يك شب ترا بيتاب كرده بيا و نظري به اين انسان ها بيانداز كه همان جاكت و شلوار سالم را ندارند و هر شب بايد در جاي يا گوشه در بيرون از خانه براي گذراندن آن شب مسكن بيگيرد و هر شب سرما را، درد را، گشنگي را تحمل كنند. اينها هم انسان هستند، اينها هم سردي را حس ميكنند درد را، تشنگي وگشنگي را وهمه و همه آخر چرا دست اينها گرفته نمي شوند؟ چرا اينها هر ثانيه در جهنمي زندگي بسوزندو و بسازند؟ ياد اشعار سعدي مي افتم كه سروده است:

بني آدم اعضاي يگديگر اند

كه در آفرينش زيك گوهرند

چو عضوي بدرد آورد روزگار

ديگر عضو ها را نماند قرار

اينها هم عضو بدن انسان ها اما ببينيم كه آيا واقعا بدن با داشتن اين چنين درد ها قرار دارد يانه؟ سرمايه داران را ببينيد، سياست مداران كه بالاي چوكي هاي نرم و چرم لم داده و در اتاق هاي گرم و تزئين شده با طلا ميخوابند و شكم ها برآمده و از تمام لذت هاي دنيوي برخوردار آيا واقعا آنان اعضاي اين بدن كه سعدي تعريف كرده؛ هستند يا نه؟ اگر هستند چرا براي از بين بردن اين حالات و براي ازبين بردن فقر و بد بختي و بيكاري تلاش نمكنند. اين انسانهاي كه در اين دور و بر سرك هستند تنها چند نمونه از انسانهاي بي خانه و منزل و بيكار و شغل هستند. برو و ببين دهلي را كه خانواده ها، مرد و زن خانواده با فرزندان شان در كنار سرك شب را ميگذرانند و به گفته يك رانندهء ريكشا كه ما در كنار سرك به دنيا مي آييم بعد در كنار سرك بزرگ ميشويم و در كنار سرك عروسي ميكنيم و فرزندان مان د ركنار سرك به دنيا مي آند و با لاخره زندگي ما هم در كنار سرك ختم ميشوند و از دنيا ميرويم و فرزندان ما هم در كنار سرك بزرگ ميشوند و چون ما پول حمايت از تحصيل آنها نداريم بيسواد باقي ميماند و اين فقر و بدبختي بالاخره ارث و ميراث ما به فرزندان ما باقي ميماند و بس...

بياييد به افغانستان برويم كابل را بگو كه چه اندازه انسان هاي بي خانه و بيكار و انسان هاي كه از نبود شغل و كار كه نان بخور و نمير روزانه را بدست آ ورد در رنج هستند و ولايات دور دست افغانستان كه سرك وجود ندارد، برق وجود ندارد، خشكسالي هم كه هست و حتي صداي سلام حكومت به آنجا ها نميرسد. و آنان نيز از فقر و گرسنگي و بيكاري و گذراندن زندگي روزانه سخت به عذاب هستند. و بالاخره آنان هم چيزي جز فقر و تنگدستي چيزي ديگري نخواهند داشت تا براي فرزندان شان به ارث گذارند. و هم كاركنان دولتي و سرمايه داران و سياست مداران را ببينيد كه آيا از تمام درد هاي مردم و فقر فرهنگي و بيسوادي و هم تنگدستي پولي و گشنگي و تشنگي و بدبختي هاي جامعه چيزي را احساس ميكنند و آيا از درد عضو از اعضاي بدن خويش خبر دارد؟ اينجاست كه بايد گفت بياييد درد را در پاي خود، در شكم خود، در سرخود، در دل خود، در پوست بدن و بالاخره در استخوان خويش احساس كنيم و براي از بين بردن دردها تلاش كينم و پيش از اينكه درد فراگير شود آنرا براي علاج و تداوي براي داكتر هاي بسيار ماهر و فهميده ببريم تا عمر دراز و تن صحت مند و سالم گردد.



( برگرفته ازدفترچهء خاطراتم)

محمدرضا احسان




آیا خلاقیت ذاتی است یا کسبی؟






انسان هاي خلاق حمل ميكنند، پروش ميدهند و تحويل ميدهند. بعضي از ماها فكر ميكنيم كه خلاقيت چيز بسيار مشكل است و اين بهتر است كه فقط به چند تا انسان هاي خلاق واگذار شود. اينكار درست نيست. هر يك از ما ميتوانيم خلاق باشيم و قدم اول اين است كه شما باور كنيد كه شما هم ميتوانيد بيانديشيد. بيانديشيد بلي من هم ميتوانم خلاق باشم.

خلاقيت يا نو آوري تنها معني ايجاد بعضي چيز هاي اصل يا كاملا جديد را نمي دهد، بلكه در معني وسيعش انجام دادن بعضي چيزها بطور متفاوت و متمايز از ديگران را خلاقيت مي گويد. فقط تصور كن كه ميگوييم" دوباره چرخ را اختراع نكن" اما ما ميدانيم كه چرخ باربار اختراع شده و براي چندين بار. ابتدا كنده هاي چوب هاي گرد اختراع شدند و اين درست 750000 هفتصدو پنجاه سال پيش از امروز بود تا بارهاي سنگين را انتقال دهند. در حدود 3500 قبل از ميلاد اين كنده ها بريده شدند كه چرخ بسازند. بعد از آن چرخ بار بار اختراع شد در مدت صد ها سال بطرف تايرو تيوب نزديك شد و حال تاير هاي بدون تيوب ساخته شد و امكان دارد از اين پيشتر نيز برود. خلق كردن يا بوجود آوردن به معني توليد كردن است.

قدم اول:

تشبيهي يا استعاره يي فكر كردن بهترين راه مؤثر متفاوت فكر كردن است. استعاره يك قياس يا همانندي است به واسطهء وصل كردن اشيا با انگاره ها بوسيلهء استعمال الفاظ است. بطور مثال: تورا از ته قلبم دوست دارم. يا"فكر زايا" اين ها استعاره هستند اما ببينيد كه تا چه اندازه قوي است تا يك نكته را تشريح كنند. من فكر زايا را آورده ام تا خلاقيت را در عمل تشريح كنم. تولد يك طفل بالا ترين شكل خلاقيت است. استعاره يي فكركردن به شما اجازه ميدهد كه تصور كنيد و تصور كردن كليد براي خلاقيت است.

به گفتهء آلبرت انيشتين"تصور يا ابتكار كردن مهم تر از علم است".



انسان هاي خلاق كنايه گوي و شوخ طبع اند:

جنبه ديگر تصور انسان هاخوشمزگي و شوخ طبعي است. اين آسان نيست كه يك فكاهي يا يك سخن خنده دار را بوجود آورد بدون تصور و ابتكار. شوخ طبع بودن شكل عقلاني خوشمزگي است. افراديكه كه بذله گو هستند همچنان استعاره يي فكر ميكنند واز اينرو آنها كنايه گوي و بذله گو هستند. بيربل يكي از وزراي امپراطوري شاه جهان(امپراطوراكبر)بود. داستان ها و حكايت هاي بيربل پر از شوخ طبعي و بذله گويي هستند، كه تا هنوز هركدام شان بيان كنندهء مفكورهء است و راه حلي براي يك مشكل. گفته ميشه كه بخاطر طنز هاي تيز و يك مغز تابان و خلاق او شاه جهان اكثرا براي حل مشكلات پيچيده

به او وابسته بود.



در زندگي تان خوش مزه گي و شوخ طبعي را راه دهيد:

شعاع تعامل را در زندگي تان گسترش دهيد و بطور غير مستقيم خارج ازصندوق حركت كنيد."خارج از صندوق فكر كنيد" پس چطور خارج از جعبه يا صندوق فكر كنيد. خارج از يك محدوده فكر كردن ميتواند به تدريجي صورت گيرد.

يك راه ساده كه ميتوان خلاق شد اين است كه قوه تعامل خودرا توسعه ببخشيم و متدرجا از فكر محدود شده يا زنجير شده خارج حركت كنيم. افكار تان را در يك محدوده كوچك زنداني نكنيد مقالات زياد را در مورد چيز هاي مختلف بخوانيد و كتاب هاي زياد را مطالعه كنيد، فيلم هاي مختلف را تماشا نماييد، به مصاحيه ها و به حركت هاي مختلف زندگي گوش دهيد. تمام اينها به شما كمك ميكنند فكر كنيد و مغز شما را غلغلك ميدهد و شما هر گز نميدانيد كه چه وقت يك انگاره جديد در ذهن تان مي آيد. بيرون آمد بعضي از انگاره ها بعضا نياز دارد كه شما خارج از قاعدهء كتاب فكر كنيد. بنابر اين "در قاعدها شكاف ايجاد كنيد و نگران نباشيد" اگر شما يك تاييد گرا هستيد شما هز گز نمي توانيد اصولي شويد و اگر شما ريشه يي فكر نكنييد شما نمي توانيد كه متفاوت از ديگران فكر كنيد و اين آخر خلاقيت است.

نوآوري توقف ميكنند وقتي كه شما ميگوييد كه ديگران در مورد اين چه فكر ميكنند؟ اگر در مورد انگاره يي قانع شديد امتحانش كنيد وانجامش دهيد. اين هم يك نظر خوب است كه استعداد جديد را تجربه كنيد. من بخاطر دارم وقتي را كه ما ميخواستيم طراحي كتابخانه مانرا جديد سازي كنيم، بجاي انتخاب بهترين طراح هاي داخلي، من يك جوره طراح را كه چندان سابقه نداشتند و فقط چند تا پروژه را بعد از فراغت طراحي كرده بودند آوردم، در وقت بحث پلان را كه ما موافقه كرديم يك طرح جديد بود و سرانجام يك كتابخانه اي را طراحي كرديم كه متفاوت و زيبا بود.



وقتش رسيده كه خلاق باشيم:

آيا زمان مشخص براي خلاقيت براي هركدام ما وجود دارد؟ آيا ما در بخشي از روز زياد خلاق هستيم و در بخشي آن بيحاصل؟ براي اين سوال جواب مشخص وجود ندارد. اما اين امكان است كه شما انگارهء جديد بدست مي آوريد وقتي كه ضمير ناخود آگاه شما آزاد باشد. براي مثال انگاره هاي جديد درذهن من وقتي مي آيد كه من در اطراف بستر خواب خود دور ميخورم و خود را مي اندازم. از اين لحاظ من يك پنسل و يك دفترچه را بالاي ميز پهلوي بستر خود ميگذارم، اگر اين ديدگاه يا نظر را فورا ننويسيم مشكل است كه صبح دگر دوباره به ذهن بياوريم. و يك مفكوره يي عالي ناپديد مي شود و شايد هرگز به ذهن شما دوباره نيايد. البته براي يك فكر خلاق مشاهده وملاحظه كردن يك چيز بسيار خوب است و وقتي كه ما چيزي را مشاهده ميكنيم در باره اش معلومات كه در مورد اش داريم در ذهن مي آيد و يك راه مهم خلاقيت است. فزيكدان مشهورنيوتن با مشاهدهء افتادن سيب از درخت به فكر فرو رفت كه به چه دليل سيب به طرف زمين آمد چرا به طرف بالا نرفت؟ و بالاخره قوهء كشش را كشف كرد.



اجرا: كليد براي موفقيت

انگاره يا تصور هاي جديد در وقت واقع شدن شان ممكن است بسيار شفاف نباشند. هدف اين كه وقتي كه شما يك تصور در ذهن تان مي آيد ممكن است ابهام زياد در آن باشد. بعضي اوقات بهتر است مثل كه گاو نشخوار ميكند بكار بريم، به فكر كردن ادامه دهيم، ابهام كم كم بر طرف ميشود. كسب يك تصوريا انگاره به تنهايي كافي نيست، بايد خوب باشد، پرورش داده شود و سر انجام به طور شايسته اجرا شود. نظريه ها يا انگار هاي زياد وجود دارند كه شايسته هستند ولي پرورش داده نمي شوند و انگاره هاي زياد وجود دارند كه پرورش داده ميشوند اما اجرا نمي شوند. تمام شگفت هاي مهندسي اول در مغز تولد ميشوند و بعد به تخته براي رسم كردن ميروند و به مرحلهء اجرا در مي آيند.

يك انسان نوآور يا خلاق نه تنها متماير فكر ميكند، بلكه او انگاره هارا درك ميكند، پرورش ميدهد و سرانجام تحويل ميدهد اين است پروسه نوآوري و خلاقيت.


نوشته: ويرندر كپور

ترجمه: محمد رضا احسان

منبع: پونه تايمز


آنچه از دوستم آموختم


  داستان:



نامم صابر است و 28 ساله هستم. در قريه اي سر سقابه اي لعل و سر جنگل زندگي ميكنم و دوسال ميشود همراه خانوادهء خود از ايران برگشته ام به كشور كه در آن به دنيا آمده ام. مدت طولاني عمر من در ديار غربت در سختي و مشكلات فراوان و با انواع درد ها گذشت ولي هيچ گونه ثمرهء نديدم. داستاني را اينك خدمت شما بيان مينمايم كه زندگي ام را شكل داده و مرا اميد وار به آينده كرده است.

دوسال پيش كه تازه از ايران آمده بوديم مادرم كمي مريض شده بود و تكليف معده داشت و در همان روز هاي اول آمدن مان از خانه بر آمديم به عزم داكتر به مر كز لعل شفا خانهء( سي. اچ. ا). ساعت هشت بجه بود كه پيش شفاخانه رسيديم. پيش روي شفاخانه شلوغ بود و هر كه در صف ايستاده بود و به نوبت كارت دخولي گرفته و داخل ميرفت. من و مادرم نيز در صف ايستاد شديم و تا مريض ها يكي يكي رفتند و نوبت به ما رسيد و داخل رفتيم. از يك پيش خدمت، اتاق معاينه را سوال كرديم؛ او اتاق را به مانشان داد و رفتيم طرف اتاق. اتاق سوم بود. داخل يك مرد جوان و سه تا زن ديگر كه همه داكتر بودند حضور داشت.

وقتيكه چشمم به داكتر مرد افتاد تكان خوردم زيرا خيلي آشنا به نظر مي آيد خدايا من اين مرد را كجا ديده باشم، به طرفش خيره شدم و فكر كردم كه كجا ديده باشم، لرزيدم. اوه خدايا! باورم نميشه، كسي كه ميبينم، هم صنف و همسايه و هم قريه ام و دوست كودكي ام حامد مي باشد، حامد كه در خوردي با هم در يك مكتب درس ميخوانديم وگذشته از آن هم بازي كودكي و دوست كودكي ام. آ يا خواب ميبينم؟ نه! نه! خواب نميبينم. راستي كه حامد است حامد كه هردوي ما تا صنف پنج يكجا درس خوانديم ولي او نتوانست صنف ششم را با من باشد زيرا ناكام ماند و همان ناكامي جدايي مارا در قبال داشت. حامد كه نمي توانست كارهاي خانگي خود را به درستي انجام دهد، امروز داكتر شده. نمي توانستم باور كنم، شما چه؟ اگر شما بوديد، ميتوانستيد باور كنيد؟ با خود گفتم سوال كنم.

- شما حامد نيستيد؟

- بلي اسم من حامد است شما مرا از كجا ميشناسيد؟

- مرا نشناخي؟

- نه ولا درست نشناختم.

- من صابرم صابر هم صنفي و دوست تو.

- صابر، آه صابر راستي كه چقدر فرق كرده اي و هيچ نشناختمت.

حامد مرا به آغوش كشيد و صورتم را بوسيد و دستش را به دور گردنم انداخت.

- چه وقت از ايران آمديد؟

- دو سه روز ميشه آمديم. شما چطور از سر سقابه كوچ كرديد ؟

- ما بعد از فوت پدرم تمام زمين ها را به اجاره داديم و از آنجا امديم به شهر نو.

حامد همراه مادرم هم احوالپرسي كرد و برايش گفتم كه مادرم مريض است. معاينه كرد و نسخه اش را نوشت و به من داد. صابر از ديدن من و مادرم واقعاً خوشحال شده بود و اصرار كرد كه شب را همراهش بمانيم، گفتيم نمي توانيم. قبول نكرد، زياد اصرار كرد؛ گفتيم كه تازه از ايران آمده ايم و مردم به ديدن ما مي آيند، ولي باز قبول نكرد و مجبور شديم شب را همراه صابر برويم.

من به خانه زنگ زدم و موضوع را با پدرم درميان گذاشتم و جريان را گفتم. آن ها چيزي نگفتند.

صابر از ما معذرت خواست كه خودش نمي تواند مارا خانه برساند. ولي يكي از نگهبانان شفاخانه را همراه ما روان كرد و به نگهبان كه محمود نام داشت گفت كه مارا برساند. نگهبان كليد موتر حامد را گرفت. ما اول ادويه را از اتاق دواخانه همان شفاخانه گرفتيم و سوار موترشديم و شهر نو رفتيم.

من وصابر يكجاي در قريه يي سر سقابه لعل وسر جنگل روز هاي طفوليت را گذرانده بوديم. يادم مي آيد كه هردوي ما هر بعد از ظهر، بعد از نان خوردن گوسفندان ما و او را به چراندن ميبرديم و غروب پس مي آورديم و اول گوسفند هاي اورا جدا ميكرديم و بعد از ما ميماند و خانه ميكرديم و به همين منوال ميگذشت.

هردوي مان هر پيش از ظهر همراه بچه هاي ديگر مدت 40 دقيقه را پياده به مكتب دارالهدا مركز لعل ميرفتيم. بعضي از روزها كه استاد گرامي، حاجي حكيمي از ما كارخانگي ميخواست. من كار خانگي ام را انجام داده و به استاد ميدادم ولي او انجام نميداد و استاد براي دو سه دقيقه اورا پيش روي صنف ايستاد ميكرد و برايش نصيحت ميكرد. بعضي روز ها هم من و يا پدرش كار خانگي اش را انجام ميداديم.

به همين شكل تا اينكه صنف پنج شديم و بعد صنف پنج را هم خلاص كرديم و امتحانات را سپري كرديم و در انتظار نتايج بوديم و بعد از گذشت تقريبا سه ماه نتايج را اعلان كردند و من اول نمره اما حامد ناكام ماند. من از بابت ناكامي او خيلي ناراحت شدم و همان شب را خوابم نبرد.

نوروز آمد و با آمدن نوروز و سال نو دردل همهء ماه هلهمه و شوق و هيجان مكتب رفتن از نو شگفت. درس ها آغاز شد و ثبت نام كرديم و كتاب گرفتيم. من كتاب هاي صنف ششم را گرفتم ولي حامد چه؟ حامد دوباره كتاب صنف پنجم را گرفت و صنف پنجم را با اميد دوباره شروع كرد. مشوق حامد پدر ومادرش بودند و برايش درد دل دادند كه خير است ناكام مانده باز كامياب ميشه و هر ناكامي آغاز كاميابي ميباشد.

ماه جوزا فرا رسيد و با فرا رسيدن ماه جوزا نا امني ها آغاز شد و جنگ هاي داخلي در گرفت وجنگجويان براي قدرت ويا هم حفظ جان يا محافظت از قوم به برادر كشي و مردم كشي پرداختند و بالاي مردم ظلم ها نمودند. براي مدتي مكاتب تعطيل شد.

15 جوزاي همان سال پدرم تصميم گرفت همه سامان هاي خانه را بفروشد و ايران برويم. آنروز ها مردم زياد بطرف ايران ميرفتند. ما هم از كشور، مهاجر شديم از دست برادران وظلم هاي كه آنها انجام دادند.



زنگ در وازه را زديم، همسر حامد، زن زيبا چهره وقد بلند و مؤدب دروازه را بروي ماباز كرد و محمود ما را به او معرفي كرد و بعد از احوالپرسي داخل رفتيم. صحن حويلي بسيار زيبا و موزاييك شده در و سط حويلي نهال هاي سيب سر سبز و گل هاي گوناگون هم كاشته بودند خيلي با سليقه و زيبا. همسر حامد مارا به مهمان خانه رهنمايي كرد، مهمانخانهء خيلي زيبا باپرده هاي رنگارنگ و منقش و تابلو هاي طبي نصب شده و قالين فرش شده بود همسر حامد هم معلم بود و در ليسهء نسوان مر كز لعل تدريس ميكرد....

چهاربجه شد و حامد از شفاخانه مرخص شد و آمد. باز به صحبت كردن شروع كرديم. حامد از من خواست كه در بارهء اين چهارده سال كه در ايران بودم در باره اش بگويم. من همه چيز را برايش قصه كردم و اينكه چطور از اين جا به هرات به سختي رفتيم و بعد مرز اسلام قلعه و بعد داخل خود ايران و سختي هايي را كه كشيديم و آزار و اذيت كه از بعضي از ايراني ها به بنام افغاني رسيد و اينكه من نتوانستم به درسم ادامه بدهم وبي سواد ماندم و....

- خوب شما قصه كنيد كه چطور داكتر شديد و چه ها گذشت.

- من بعد از ناكامي و جدا شدن از تو باز نا اميد نشدم و به تشويق پدر و مادرم به خواندن ادامه دادم و مدتي بعد از رفتن شما مكاتب دوباره فعال شد و توانستم درس بخوانم و درسال 1380 امتحان كانكور دادم و به طب كامياب شدم و سال گذشته از طب فارغ شدم و حالا هم به عنوان داكتر در اين شفاخانه كار ميكنم.

- خو شا بحالت؛ من كه نتوانستم به دروسم ادامه بدهم. حالا هم پير شدم ديگر توانايي درس خواندن را ندارم.

- نه، هر گز نگو پير شدم. تو هنوز جواني و ميتواني درس بخواني و به گفته حضرت محمد" زگهواره تا گور دانش بجوي" نبايد نوميد شوي تو بايد همين حالا كه آمده اي شروع كني. يك معلم خصوصي بگير و در عين حال من هم همراهت كمك ميكنم. ميتواني خيلي زود علم بياموزي و بعد شامل مكتب شوي. حتي به تحصيلات عالي بينديش و آنرا برايت هدفي قرار بده و هميشه به آن بيانديش و زمينه هاي رسيدن به آن را برايت مهيا كن. هيچ چيزي غير ممكن نيست من به تو اطمينان ميدهم كه ميتواني به آن برسي تو خيلي استعداد بالايي داشتي و مطمئن هستم كه داري....

- ولي

- ولي ندارد. ميتواني. هيچ بهانهء نيار، در ست است كه مشكلات زياد است. هيچگاهي براي انسان موقعي كه هيچ مشكل و جود نداشته باشد ميسر نمي شود

سپس حامد رو به مادرم كرد و گفت" شماچه ميگوييد مادر؟"

مادرم اظهار رضايت كرد و مرا تشويق كرد و خواست كه با پشتكار به تعليم ادامه دهم.

با تشويق هاي حامد و نويد هاي او و هم خواست مادرم، انرژي تازهء را در خود احساس كردم و نيروي جديدي در من شروع به رشد كردن كرد و تصميم گرفتم كه اين كار را بكنم و در اولويت قرار بدهم. از آن كه خانه رفتم شروع كردم و يگ معلم خصوصي گرفتم و هرروز رشد ميكنم و بعضي شب ها خانهء داكتر حامد ميروم و از او ياد ميگيرم و هم كار هاي خانهء خود را انجام ميدهم. خلاصه هر روز بيشتر به اهميت علم پي ميبرم و بيشتر فعاليت ميكنم و بيشتر رشد ميكنم و تصميم دارم كه از نو مكتب را شروع كنم؛ از هر صنف كه پيش برده بتوانم و اميدوار اينده بهتري هستم....



خاتمه





نوشته: محمدرضا(احسان)

تاريخ:1390






بشنوید تا منطقی باشید


بشنوید تا منطقي باشید!

شنیدن یک مهارتیست که برای داشتن یک زندگی بهتر شخصی و مسلکی لازم است.

نوشته : هیمنشو میهتا

ترجمه : محمد رضا احسان

منبع: روزنامه پونه تایمز



شنیدن مشکلتر از سخن گفتن است. شنیدن حقیقی یک پروسه فعال است که سه مرحلهء اساسی ذیل را در بر می گیرد:

· گوش فرا دادن: این بدین معناست که فقط به اندازه کافی به آن چیزی که گوینده بیان می کند گوش فرا دهیم بطور مثال: شما در بارهء گذارش راجع به گوره خر گوش می دهید و گوینده ذکر میکند که هیچ دو گوره خر مشابه نیستند، حالا اگر شما میتوانید موضوع را تکرار کنید پس شما چیزی را که ذکر شده شنیده اید.

· درک کردن: مرحلهء بعدی شنیدن وقتی اتفاق می افتد که شما چیزی را که شنیده اید جذب میکنید و به طریقهء خود درک میکنید. بیایید بر گردیم به مثال گوره خر، وقتی شما میشنوید که هیچ دو گوره خر مشابه نیستند، دربارهء آن فکر کنید که این جمله چه مفهومی را می رساند؟ شاید این به این معنی که زمینه های خطوط در هر گوره خر متفاوت اند.

· قضاوت کردن: مرحلهء سوم بعد از این که شما مطمئین شدید که چیزی را که گوینده ذکر میکند درست فهمیده اید، فکر کنید که آیا این جمله واقعیت دارد، آیا چیزی را که شنیده اید باور میکنید؟ شما شاید فکر کنید که چطور خطوط هر گوره خر میتواند متفاوت باشد؟ امااثر انگشت هر انسان متفاوت است، من فکر میکنم این قابل باور است.







چرا شما نیاز به مهارت هایدرست شنوند گی دارید؟

مهارت های درست شنوندگی افراد را پر بارتر میسازد، توانای گوش فرا دادن دقیق به شما اجازه میدهد که موضوعات و چیزهاییرا که از شما توقع شده بود بهتر بفهمید، با همکاران، رییس و مشتریان خود هماهنگی ایجاد کنید، حمایت نشان دهید و در یک محیط گروپی بهتر کار کنید، مشکلات را همرای مشتریان، همکاران و ریس تان حل کنید، سوالها را جواب دهید و منظور دیگران را درست درک کنید.

چطور درست گوش فرا دهیم؟

نکات ذیل به شما کمک خواهد کرد تا دقیق گوش فرا دهید،تعقیب کردن این نکات به گوینده خواهد فهماند که شما به او توجه دارید. زمانیکه شما در کف اطاق نگاه می کنید، حقیقتا شاید قادر باشید که به گوینده گوش بدهید، اما این کار برای گوینده این را می رساند که شما به سخنان او توجه نمی کنید.

· تماس چشم را حفظ کنید.

· سخن گوینده را قطع نکنید.

· ساکن بنشنید.

· سر تان را تکان دهید.

· به طرف گوینده تکیه کنید.

· اموزش ها را تکرار کنید و سوال های اختصاصی را بعد از اینکه صحبت کننده صحبت اش را تمام کرد بپرسید.

· شنوندهء خوب میداند که توجهبه چیزهای که گوینده بیان نمی کند به اندازهء توجه کردن به چیزهای که گوینده بیان میکند، مهم است. شنونده باید به اشاره های غیر زبانی مثل تغییرات چهره و حالت گوینده دقیق شود تا مقصد اصلی گوینده را درک کند.



گوش فرادادن در اوان طفولیت شروع می شود:

اگر شما اطفال دارید حتما میدانید که صحبت کردن با اطفال بیشتر به این میماند که شما با دیوار سخن می گویید. اطفال یک توانایی غیر طبیعی دارد که تظاهر می کنند که به شما گوش فراداده اند در حالیکه هیچ توجه به شما ندارند. این عادتیست که در گذر زمان از بین میرود. این بسیار مهم است که به اطفال کمک کنیم که مهارت های گوش فرادادن را زود یاد بگیرند؛ درینصورت آنها در مکتب بهتر خواهند درخشید و خیال شما نیز راحت خواهد شد.قسمیکه کاوش ها نشان میدهد، مهارت گوش دادن درست اطفال را آماده میسازد که سرانجام در نیروی کار موفق شوند.

ü وقتی به طفل تان میگویید که بعضی کار ها را انجام دهد، ازش بخواهید که هدایت شما را تکرار کند.

ü به طفل تان بیاموزید که تماس چشم را زمانیکه صحبت میکند یا گوش فرا میدهد، حفظ کند.

ü به صدای بلند به طفل تان مطلبی را بخوانید و بعد با او در مورد چیزی که خوانده بودید، بحث کنید.

ü طفل تان را در فعالیت های خاص سنی داخل سازید که مهارت های گوش فرادادن خوب را رشد میدهد.

ü گوش فرا دادن به اشخاصی که دوست داریم، احساس شایستگی، قدرشناسی، علاقه مندی و احترام ارزانی می دارد. مکالمات معمولی همانند روابط ما در یک سطح و ارتباط عمیق تر به وجود می آ ید. زمانی که گوش فرامیدهیم، مهارت ها را در دیگران با نمایش دادن یک نمونهء فعال و مؤثر ارتباط، پرورش میدهیم.

ü در روابط عشقی ارتباطات عالی صمیمیت فراوان را به وجود می آورد. والدین با گوش دادن به اطفال شان به انها کمک میکند که احترام به نفس را بسازد. در جهان تجارت، گوش فرادادن وقت را نگه داشته و از سوء تفاهم جلوگیری میکند. و ما همیشه زیاد می آموزیم وقتی که گوش فرامیدهیم نسبت به اینکه صحبت میکنیم. مهارت گوش فرادادن موفقیت های اجتماعی،عاطفی و اختصاصی مارا سوخت گیری میکند و تحقیقات نشان میدهد که ما میتوانیم که مهارت های گوش دادن را یاد بگیریم.

ü شیوهءگوش فرا دهی فعال دقیقاٌ توسعهء نقش های طلایی است. برای اینکه بدانید که چطور به دیگران گوش فرا دهید فکر کنید در بارهءاینکه شما چطور میخواهید که به شما گوش فرا داده شود درحالیکه نظریه بطور اعظم مبنی بر درک است شاید این یک مدت را در بر بگیرد که مهارت ها را رشد دهیم.



در ذیل نکاتیست که یک شنوندهء خوب میداند و شما هم باید بدانید:

Ø رو بطرف گوینده نمایید.راست بنشینید یا کمی تکیه کنید تا توجه تان را بوسیلهء زبان بدن خود نشان دهید.

Ø تماس چشم را به اندازه مطلوبش ادامه دهید؛ تا وقتی که همه تان احساس راحتی می کنید.

Ø عوامل مزاحم بیرونی را به حد اقل اش برسانید؛ تلویزیون را خاموش کنید، کتاب یا مجله را پایین بگذارید و از گوینده و دیگران بخواهید که عمل مشابه را انجام بدهد.

Ø بطور درست جواب بدهید تا نشان دهیدکه فهمیده اید. از زمزمه ( آ ها، بلی ) و تکان سر خوب استفاده کنید. ابرو های تان را بلند کنید و کلمه های از قبیل "واقعاٌ"، "دلچسب" را به کار بگیرید. حتی مستقیم تر عمل کنید. مثلاً "بعداً چه کار کردی؟" و"او چه گفت؟"

به چیزیکه گوینده ادا میکند تمرکز کنید.کوشش کنید در باره ء آن چیزی که بعدً شما میخواهید بگویید، فکر نکنید. بعد از اینکه گویند ه سخنانش راخاتمه داد، مکالمه جریان منطقی اش را دنبال خواهد کرد.

Ø حواس پرتی های داخلی را به حد اقل اش برسانید. اگر افکار داخلی شما از راه میرسد اجازه دهید که به راه خودش برود و به صورت دوامدار، دوباره به گوینده تمرکز کنید.

Ø آزاد اندیش باشید و تا وقتی که گوینده صحبت اش را تمام نکرده، عدم موافقت را ابراز نکنید. تلاش نکنید تا راجع به اینکه گوینده چی فکر خواهد کرد، حدس بزنید.

Ø اجازه ندهید تاگوینده بفهمد که شما شرایط مشابهی را چگونه کنترول کردید، مگر اینکه آنها بطور مشخص از شما مشوره بخواهد. فرض کنید که آ نها فقط نیاز دارد صحبت را تمام کند.

Ø حتی اگر گوینده ازشما شکایت می کند، صبر کنید تا او تمام کند بعد از خود دفاع کنید. زیرا درینصورت گوینده احساس خواهد کرد که حرفش را گفته است و او احساس نخواهد کرد که دوباره تکرار کند و شما تمام دلایل را قبل از اینکه جواب دهید،خواهید فهمید. تحقیقات نشان میدهد که به طور متوسط، ما میتوانیم چهار مرتبه سریع تر بشنویم نسبت به اینکه صحبت کنیم. بناء ما وقتی که می شنویم، این توانایی این را خواهیم داشت که نظریه ها را طبقه بندی کنیم و برای بیشتر آماده باشیم.

Ø بیشتر درگیر شوید و برای روشن سازی موضوع سوال کنید و یکبار دیگر صبر کنید تا گوینده سخنانش را به اتمام رساند. به این شکل شما در مسیر گفتارش مداخله نخواهید کرد. پس از این که سوال تان را پرسیدید، راجع به گفته های شان مطمئین شوید تا اینکه آنها را غلط درک نکنید. با عبارت " پس شما می گویید..." شروع کنید.




بلی من روانی شده ام


             داستان: بلی من روانی شده ام


      مقدمه:


داستان زير يك داستان واقعي است كه خودم به چشم خويش ديده و متاثر گرديده ام، اين چنين واقعيت هاي تلخ نه تنها در جامعه هندوستان(البته امروز در هندوستان زياد نيست و كم شده است) بلكه در افغانستان و بعضي كشور هاي ديگرنيز وجود دارد و بسا زنان در جامعه وجود دارد كه دستخوش ناداني ها، سنت هاي خانوا دگي، مرد سالاري، ناتواني اقتصادي، فقرو...قرار گرفته اند و سر انجام به طلاق، جنگ هاي خانوادگي، امراض رواني ، خود كشي و...منجر شده و بنياد خانواده ها را از هم پاشانده و صد ها مشكلا ت ديگر را به بار مي آورد. حتي در بعضي مناطق براي زنان، حق، به مثابه مردان داده نمي شود و مساوات زن و مرد را قبول ندارند.

درحاليكه، اگر زندگي مشترك زن و مرد بر مبناي شناخت دوطرفه، تفاهم، رضايت و خوشي صورت بگيرد، آ يندهْ سبز، درخشان، دور از جنگ و جدال ، آرام و هميشه خندان را در پي خواهد داشت واز طرف ديگر دين مبين اسلام ازدواج بدون رضايت دو طرفه را حرام دانسته وآنرا يك عمل غير شرعي دانسته است....







   درست تاريخ 25 ماه مي2011 ساعت هفت بجه صبح دو شنبه پونه را به قصد دهلي با قطار جيلم ايكسپريس ترك كرديم. دوست من نويد نوري، با من همسفربود اما صندلي او در كابين ديگرموقعيت داشت. كابين كه من در آن موقعيت داشتم S8 بود و شمارهء صندلي من 23، طبقه دوم پهلوي راهروبالاي پنجرهء بغلي قطاربود. هم كابين هايم يك مرد ميان سال سياه چهره(مرد نسبتاٌچاق و چله كه 45ـ42 ساله به نظر مي رسيد) و يك خانوادهء كه متشكل ازهفت عضو بود و از ساحات دور دست پونه بود. كلان خانواده زن- تقريباٌ45 ساله به نظر مي آ مد؛ سه تا دخترش، دامادش با دو تا دخترخود؛ يكي 6 ساله و ديگري4 ساله اعضاي ديگر اين خانواده بودند. البته لحظهء بعد، داماد آن زن در صحبت كه با من داشت خاطر نشان ساخت كه دو دختر خورد، دختران وي و دختر كلان آن زن 45 ساله، همسر وي است.

مرد كه من از او بنام داماد نام مي برم آن دوتا دختر را داشت كه يكي نيها و ديگري پريا ،6 ساله و 4 ساله به ترتيب بودند. آه راستي من كه اين همه براي معرفي آنها وقت ميگيرم به خاطر اين است كه بعد ها بخش از نوشته هايم به آنها تعلق مي گيرد.

من با داماد آ ن زن پهلو به پهلو نشسته ايم، نزديك هاي ظهر است و ما هر دو از پنجره قطار داريم بيرون را تماشا من كنيم. اوه! البته يك چيز را بايد ذكر كنم؛ من تقريباً يك سال مي شود كه در پونه، يكي از شهر هاي مهاراشترا ي هندوستان و مجاور ممبي (بمبي؛ يكي از شهر هاي صنعتي و تجارتي بسيار مشهور) زندگي مي كنم. اين اولين سفر م به ايالت هاي خارج از مهاراشترا است و هيچ ايالت ديگر را قبلاٌ نديده بودم .

خوب، از لحاظ زبان هم كه زبان هندي تقريباٌ در سراسر هندوستان رسميت دارد و اكثرايالت هاي هند به زبان هندي تكلم مي كنند . من هم در مدت تقريباٌ يك سال اندكي هندي را ياد گرفته ام.

- از كجا هستيد؟

صداي داماد آن زن بود كه مرا از فكر كه سرا پا غرق ان بودم بيرون آورد.

- از افغانستان هستم.

- در پونه زندگي مي كنيد؟

- بلي، در كوريگاو پارك پونه زندگي مي كنم.

مرد دوباره سوال كرد:

- براي سياحت آمده ايد يا براي درس خواندن ؟

- براي درس خواندن آمده ام .

سر صحبت بين من و آن مرد باز شده بود و داشتيم كم كم راجع به پونه و هندوستان

صحبت مي كرديم .

- نام شما چيست ؟

جواب دادم

- رضا

- ر ضام؟

- نه، رضا

- آ ها درست شد رضا

- نام شما چيست؟

- نام من ويجي

داماد كه از حالا به بعد ويجي ميگوييم، از صندلي بالا شد و رفت طرف دستشويي. من با كمي هندي كه آ موخته بودم ، كم كم با هم كوپه هايم صحبت ميكردم .در نبود ويجي، مادر زنش درحاليكه نيها در پهلويش خوابيده بود وسرش بالاي زانوهاي مادر بزرگش بود، رو به من كرد و به زبان ماراتهي چيزهاي گفت .من به هندي گفتم كه من ماراتهي نمي فهمم. بعد به هندي از من سوال كرد:

- از نيپال هستي؟

- نه ،از نيپال نيستم.

- چهرهً تو خيلي شبيه به نيپالي ها است، خوب از كجا هستي؟

- از افغانستان.

نيها كه پهلوي مادر بزرگش خوابيده بود بلند شد، من با خنده از دستش گرفتم و از گونه اش را به آرامي كشيدم .نيها كمي جرأت يافت و در پهلويم آمد.

او دختر قند ودوست داشتني و هم چنان زيبا روي وخوش خنده اي بود.

- نامت چيست؟

- نيها.

- كجا ميروي؟

- نزد خاله ام.

در پهلو يم كه با رفتن ويجي خالي شده بود نشست.

البته چيزي را لازم ميدانم كه ذكر كنم، مادر نيها (زن ويجي) كه مريض حال، زرد رنگ و ژوليده موي به نظر مي رسيد واندكي سياهي زخم نيز در گردن و صورتش هويدا بود، در پهلوي دو خواهرش كه يكي يكطرف و ديگري در طرف ديگر قرار داشتند، نشسته بود.

در همين لحظه دوستم نويد كه هم سفرم بود، آ مد. بعد از احوالپرسي رو به رويم، پهلوي نيها نشست.

- چطور هستند هم كوپه هايت؟

- تا حال كه خوب اند.

- آن زن كه در وسط نشسته را ببين؛ همانند وحشي ها است، موي ژوليده ولباس هاي كهنه دارد.

گفتگوي كوتاهي بين من و نويد بود. بعد در مورد قرابت و رابطهً قومي آنها گفتم.

در همين وقت بود كه ويجي برگشت، نيها را بلند كرد و به مادركلانش داد و پهلوي نويد نشست؛ در هر صندلي فقط سه نفر جاي مي شد .

من نويد را معرفي كردم، كه دوستم است و او هم سر تكان داد .

همان وقت بود كه زن ويجي به طور بسيار ناگهاني و با عجله از جا بر خاست و گفت كه دستشويي مي رود.

چيزي جالب را مشاهده كردم، مادرش از بند دستش گرفت و با ضربت در جايش نشاند. متعجت شدم. چرا؟ ـ آخر چه خبر شده؟ چرا نمي گذارد كه دستشويي برود .

زن ويجي دوباره بلند شد وبا كمي اوقات تلخي به هندي گفت: من دستشويي ميروم چرا نميگذاريد، باز هم نگذاشت برود ،البته اين بار ويجي با نگاه هاي خشم آلود به طرفش نگاه مي كرد، ديدم كه او در جاي آرام شد.

چندي گذشت.

من با نيها كه پهلوي مادر بزرگش نشسته بود بازي مي كردم و از او سوال مي كردم كه چه بازي را دوست دارد؟ چند تا خوهر و چند تا برادر دارد؟

لحظهً سكوت حاكم بود. بعد ناگهان زن ويجي دوباره از جا بلند شد.

- من ميروم اب بگيرم.



مادرش اين بار هم از بند دستش گرفت و در جايش نشاند. زن ويجي براي بار سوم بالا شد امااين بار با عجز و زاري تقاضا كرد كه مي رود، اب بگيرد. اين بار ويجي سرش فرياد زد و خاموشش ساخت. اين وضعيت هر كسي راكنجكاو ميكند كه آخر در اين كاراينها، چه سري و چه رازي نهفته است. من هم استثنا نبودم، كنجكاو شدم ومي خواستم بدانم كه بين اينها چه چيزي جريان دارد و دليل اين كار ها چيست؟ و از همه مهمتر زن ويجي چرا اين حالت را دارد؟ آ يا تكليف اعصاب دارد؟ ديوانه است؟ يا پاي كدام قضيه يي يا اتهامي در ميان است؟ خوب اينها چيز هايي بود كه از خود ميپرسيدم و ذهنم دنبال جواب مي گشت.

- من دستشويي ميروم آخر چرا نمي گذاريد؟

صداي زن ويجي بود كه رو به مادرش گفت.

مادرش رو به سويتا، خواهر خورد زن ويجي، كرد و گفت: " سويتا! همراهش برو، مواظب باش كه كاري نكند."

- باشد مادر.

سويتا دختر خورد آن زن بود كه 15 يا16 ساله به نظرمي آمد. او ازدست خواهرش كه خيلي بزرگتر از او بود، گرفت و رفت.

خيلي دلم مي خواست از ويجي به طور غير مستقيم سوال كنم ولي جرأت نمي توانستم.



نويد از من مي خواست تا همراهش بروم و كابينش را ببينم.

راستش به دو دليل، "نه!" گفته نتوانستم: اول اينكه از فضاي خشن كابين خود خسته شده بودم؛ دوم اينكه نويد دوستم بود و تقاضايش را رد نمي توانستم. اين بود كه همراه نويد به كابين s9 رفتيم. درست ساعت 3:30 بود كه به كابين خودبر گشتم، همه سر جايشان بودند، تنها مرد جديدي كه از ايستگاه بالا شده بوداضافه شده بود. در نبودم خسور مادر ويجي همراه با پريا در سر جاي من نشسته بودند و داشتند بيرون را كه هر لحظه منظرهً جديدي، محل جديدي و شهر جديدي با مردمان جديدي مي آمدند تماشا مي كردند.

خوب كمي راجع به دختر هاي زن بگويم كه بعد ها نياز ميشود.

اولي زن ويجي بود كه كمي در باره اش گفتم. دختر دوم هجده ساله بود و به گفتهْ خودش سونالي نام داشت؛ لاغر اندام، چشمان در گود نشسته، سياه چهره، اندكي تنبل و بيحال بنظر مي آ مد.

دختر سوم و خورد كه مادرش سويتا صدا مي زد، به نظر 16 ساله مي آمد، هم سياه چهره و هم بد قيافه بود.



من از اين كه مادرآنها جايم را گرفته بود در جاي مادر آنها رو بروي دختر ها نشستم. گوشي در گوشم بود و داشتم اهنگ از داود سرخوش را گوش مي كردم، سويتا با اشاره دست، مرا متوجه خود كرد، گوشي را از گوشم برداشتم .

- به كدام آ هنگ گوش مي دهيد ؟

- يك آهنگ افغاني است.

- آهنگ هندي هم داريد ؟

- بلي دارم.

- يك بار گوشي را به من بدهيد.

من آهنگ هاي هندي را برايش پيدا كردم وگوشي را برايش دادم.

- آ هنگ هاي جديد هندي نداريد ؟

- نه من فقط همان چند دانه را دارم.

به همين شكل صحبت شروع شد و از درس و... گپ مي زديم، البته در جامعه هند صحبت كردن بين بچه و دختر، چه آ شنا و چه نا آشنا، يك چيز عادي است و يك دختر مي تواند با بچه ها دوست شود و بچه ها با دختر ها. آ زا دي سكولاريستي هند كه در جهان نمونه است به روش بسيار عالي براي هر فرد آ زادي داده است؛ چه زن باشد، چه مرد زيرا همه از لحاظ اجتماعي مساوي اند ...

خوب چندي به خاموشي سپري شد. من با كنجكاوي كه اخيرابرايم پيدا شده بود كمي به دقت طرف زن ويجي نگاه كردم. سياهي و كبودي در گردن و رويش ديده مي شد و حكايت گرظلم شديدي بود كه در حقش صورت گرفته بود.



       - نزن! نزن! با توام. نزن!

صداي خسور مادر ويجي بود و به زن ويجي كه در حال سيلي زدن نيها بود، خطاب مي كرد. زن ويجي چندان توجهي به پريا ونيها نداشت، مثلي اينكه بنام پريا و نيها اصلا اولادي ندارد.

هوا داشت كم كم تاريك مي شد و قطار هم چنان با سرعت يكنواخت و صداي ترق و ترٌق و هارن هاي پي در پي سينهء دشت هاي پهناور، گه سبز و گه خاره را مي شكافت و مسير دور و دراز پونه-دهلي را به حد اقل اش مي رساند....



رفته رفته وقت نان شب شد و خدمتگاران قطار با آواز بلند صدا مي زدند: چيكين برياني[1]، انده برياني[2]، پاني (آب) و غيره.

     - چه ميخوري؟

كارمند قطاراز من، كه در حال خواندن كتاب درسي ام بودم، سوال كرد، من سرم را بلند كردم وانده برياني سفارش دادم.

حركت قطارآ هسته، آ هسته و آ هسته تر مي شد و به ايستگاه نزديك مي شديم، ساعت نزديك به 9 بجه شام بود. وقتي به ايستگاه رسيديم، مسافرين جديد وارد شدند و هر كه در جستجوي جاي بودند،بعضي ها تكت داشتند، بعضي ها تكت انتظار داشتند و بعضي ها هم تكت نداشتند.

يكي از همين مسافرين جديد، جوان 18 يا 19 ساله بودكه همراه مادرش در كابين ما آمد و تلاش داشت براي مادرش جاي پيدا كند، آنها تكت انتظار داشتند. من در بالا بودم جوان 18 ساله از من خواست جايم را براي مادرش كه خسته به نظر مي امد، بدهم تا استراحت كند.من ازجايم بلند شدم



و جايم را براي مادر آن جواني كه راهول نام داشت خالي كردم و خودم پايين آمدم ودر پهلوي ويجي نشستم. راهول جوان بسيار هوشمند، چالاك، ماهرو چرب زبان بود. اول از من چند تا سوال كرد وصحبت را شروع كرد و در اندك زمان با تمام هم كوپه ها وارد گفتگو شدو راجع به هر جا ييكه مي رسيديم معلومات مي داد .


   او در مدت زمان كوتاهي با هم كوپه گي ها ارتباط خوبي برقرار كرد و راجع به چيزي حرف مي زد كه طرف راخوش ايد. او در مورد رفتار با آدم ها چيز هاي زياد مي فهميد و حتي از بعضي كساني كه كتاب تكنولوژي فكر داكتر علي رضا آ زمنديان ويا جادوي فكر بزرگ آقاي داكتر شوارتز و يا هم آيين دوست يابي آقاي ديل كارنگي را بار بار مي خواند، هم پيشي مي گرفت. او طرز صحبت كردن، سوال كردن و رابطه بر قرار كردن را خوب مي فهميد. طوريكه جاي در دل هم كوپه هايم باز كرده بود و او را به ديد احترام ميديدند....

                     ***

   شب گذشت و صبح شد و هركس بعد از شستن دست ها و صورت شان برگشتند و بر سر جاي خود قرار گرفتند. كمي بعد تر راهول و مادرش از قطار پياده شدند و به خانهء شان رفتند. اندكي بعد تر دو تا مردهم كوپه ما هم رفتند و جاي آ زاد شد. حالا ديگر لوحه هاي ا يالت هريانا كه دهلي در نزديكي ان قرار دارد در دوطرف قطار به زبان انگليسي و هندي هويدا بود و ما داشتيم به دهلي هر لحظه نزديك ونزديك تر مي شديم.

با خودم فكر مي كردم كه چطورجواب چندين سوال را كه راجع به زن ويجي درذهنم جوانه زده و هر آني رشد مي كند و بزرگ و بزرگتر مي شود و برايم به شكل معماي عظيمي شده است، بدست آرم.از يكي از خدمتگاران قطار سوال كردم كه تا دهلي چند ساعت مانده است. در جوابم گفت كه سه الي چهار ساعت مانده است. بيشتر از پانزده ساعت مي شد كه ذهنم راجع به رفتار ويجي و خسورمادرش با زن ويجي متمركز شده بود و هر لحظه مي خواستم بيشتر بدانم كه چه چيزهاي مسبب اين رفتار ها است، و لحظهء هم با خود مي گفتم كه موضوع خانوادگي است و به من چه ربطي دارد.باز هم نمي شد، دوباره دنبال جواب مي گشتم و به همين منوال....

حالا كه نزديك دهلي مي شديم، داشتم نوميد مي شدم و تمام سوال هايم بي پاسخ مي ماند و از اين بابت دلتنگ و خفه بودم....

قطار آهسته شد و من دليلش را سوال كردم. گفتند: به ايستگاه رسيديم. مسافرين پياده مي شدند تا از بيرون براي صبحانه غذا بياورند يا بسكويت يا چيزي بگيرند ويا كمي هوا تازه كنند. از خانوادهء ويجي، ويجي و خسورمادرش و سونالي رفتند پايين از قطار و به سويتا گفتند كه مواظف زن ويجي باشد. قطار براي پنج دقيقه ايست داشت. من درصندلي 22 پهلوي پنجره تنها نشسته بودم و چيزي خيلي جالب ديدم؛ زن ويجي آمد پهلوي من اول سررا از پنجره بيرون كرد وپس نشست. با خود گفتم كه خوب وقت است. سوال كنم يا نه كنم؟ اگر سوال كنم، سرش بد نخورد. اگر سوال نكنم نمي توانم پاسخ سوال هايم را بگيرم.

زن ويجي آهي كشيد، رو به من كردو سر خود را به شيوه دردناك تكان داد و گفت.

      - من از شما يك سوال دارم در مورد من چه فكر ميكنيد ؟ آيا من ديوانه ام يا رواني ام يا چطور؟

اين سوال مرا متحيرساخت. اما من در جوابش گفتم نه من درمورد شما اينطور فكر نمي كنم، نه شما ديوانه ايد و نه رواني.

      - من يك چيز را با شما ميگويم: فعلامرا ديوانه، رواني و يا هر چيزي كه بگويند هستم. صحبتش بسيار طولاني و درد آ ور است.

ً

من - متعجب - گوش فرا داده بودم و چيزي نمي گفتم و اين را هم نمي فهميدم كه او چرا راجع به زندگي اش با من قصه مي كند. در اين زمان سويتا هم كاري به او نداشت و داشت از پنجره بيرون را تماشا مي كرد....

زن ويجي ادامه داد:

       - من ويجي را قبل از ازدواج نمي شناختم و نديده بودم، ولي مرا پدر و مادرم بدون رضايتم به ويجي دادند هر چه اصرار كردم، گريه كردم و فرياد زدم قبول نكردند زيرا كه از پدر ويجي پول زياد گرفته بودند و مصرف كرده بودند و نمي توانستند پس بدهند وما هم از لحاظ اقتصادي ضعيف بوديم. پدر ويجي با پدر من دوست بود ودر موردمن مي گفت كه اگر گريه مي كند يا قبول ندارد فرق نمي كند؛ بعد از ازدواج عاشق يكديگر مي شوند. من باز هم قبول نداشتم ولي پدرم مرا كتك زد و گفت كه حالا حرفم رفته. در آ خر عروسي

كرديم ولي من هميشه مي خواستم از شر ويجي خلاص شوم. او يك آدم خشن است و هرگز گپ مرا نمي شنيد، پيش از ازدواج من عاشق جواني بنام ساگر[ii] بودم ولي مرا به او ندادند. من از ويجي بدم مي آيد حالا صاحب اولا د شده ام اما احساس نمي كنم كه اولادي داشته باشم. من چند بار خواستم با ساگر فرار كنم و مرا گرفتند و خيلي زياد زدند مريض شدم. بعد ميخواستم خودكشي كنم مرا گرفتند وهردم زيادتر زدند تا من به اين حال رسيدم وحالا مرا از اين جا بلند شدن نمي مانند. مي گويند از قطار خود رامي اندازم. به من ميگويند كه رواني هستم، بلي من رواني شده ام! ازدواج بدون رضايت مرا به اين حال رساند.

ديگر چيزي نتوانست بگويدبخاطريكه ويجي همراه سونالي وخسور مادرش آ مدند و اوهم از پهلويم رفت. و اين قسمت از داستان زندگي اش را برايم گفت.

من هم تصميم گرفتم اين داستان را بدون تغير نوشته كنم، تا شايد اين سرگذشت، عبرتي باشد براي آينده.

خاتمه



[1][1] چكين برياني: غذاييست كه در پاكستان و هند پخته مي شود در ان از گوشت مرغ و برنج استفاده مي كنند و تقريباً شبيه پلو افغاني است.
[2][2] انده برياني: اين غذا نيز غذاي هندي و پاكستانيست و معادل غذاي بالا مي باشد. ولي در ان به جاي گوشت مرغ، از تخم مرغ استفاده مي كنند.



-[i][i] ويجي:Vijay
[ii][ii] - ساگر: Sagar