یک روز انتظار
نوشته: ارنست همینگ وی
ترجمه: م. رضا احسان
داخل اتاق شد و پنجره را بست؛ در حالیکه ما هنوز
در بستر بودیم. متوجه شدم که مریض بنظر می آید. بدنش می لرزید، صورتش سفید رنگ شده
بود و آهسته قدم بر میداشت، مثل اینکه قدم برداشتن برایش درد آور است.
-
چه شده شاتز؟(1)
-
سردردی دارم
-
بهتر است بخوابی
-
نه! حالم خوب است
-
به بستر برو. مه لباس پوشیده پهلویت می آیم.
اما وقتی که من از راه پله ها پایین آمدم دیدم
که لباس پوشیده و نزدیک آتشدان نشسته، بچه ی نه ساله ی بسیار مریض و قابل دلسوزی
بنظر می آمد. دستانم را به پیشانی اش گذاشتم متوجه شدم که تب دارد.
گفتم:
-
"برو به بستر تو مریض هستی."
جواب داد:
-
"مه خوب هستم"
...
داکتر
آمد درجه تب اش را گرفت. از داکتر پرسیدم:
-
"چند است؟"
-
"یک صد و دو"
پایین
راه پله، داکتر سه نوع ادویه داد؛ با سه نوع رنگ متفات و دستور العمل برای خوردن.
یکی از ادویه های برای پایین آوردن تب بود، دیگری برای پاکسازی و کم کردن درد و
سومی که به وضعیت تیزابی حاکم شود. داکتر گفت: "میکروب انفلووینزا تنها در
حالت تیزابی وجود داشته می تواند"
بنظر می رسید که او بسیار خوب در بارهء
انفلووینزا می فهمد. بعد اضافه
کرد:"دیگر هیچ تشویشی نیست؛ تا زمانیکه که تب از یک صد و چهار درجه بالا
نرود. نوع سبُک از تب ساری بود. هیچ خطری وجود نداشت اگر شما از التهاب جلوگیری
کرده بودید".
من در اتاق رفته و درجه تب بچه را یاد داشت کردم
و زمانی را که قرار شد قُرص ها را بدهم نیز نوشتم.
-
"آیا دوست داری برایت کتاب بخوانم"
شاتز جواب داد:
" باشه، اگر میل دارید". چهره اش سفید
رنگ شده بود و ناحیه های سیاه رنگ در زیر چشمانش دیده میشد. بالای بستر دراز کشیده
بود و به چیزی که میگذشت بسیار بی اعتنا بود.
من
از کتاب"دزدان دریایی"(2) هوارد پایل(3) شروع به خواندن کردم اما می فهمیدم که او توجهی
به کتاب ندارد.
سوال کردم:
-
چه احساسی داری، شاتز؟
-
همان احساس قبلی را.
من کنار بستر نشستم و کتاب می خواندم، منتظر
بودم تا زمان دادن قرص برسد و قرصش را بدهم. طبیعی بنظر می رسید که بخواب
برود؛ اما وقتی سرم را برداشتم و بطرفش
نظر انداختم دیدم به طرف بستر خیره شده، بسیار عجیب به نظر می آمد
-
چرا نمی خوابی؟ من ترا برای خوردن دوایت بیدار
می کنم.
-
بهتر است بیدار باشم
لحظهء گذشت و رویش را طرفم دور داد و گفت:
-
شما نباید با من باشید پدر مبادا شما را پریشان
کند.
-
نه مرا اذیت نمی کند.
-
نه! منظورم این است؛ که شما نباید کنارم باشید
مبادا مایهء زحمت شما شود.
فکر کردم شاید بعد از دادن قرص های تجویز شدهء
ساعت یازده، احساس سرگیچی و ضعف می کند، برای مدتی بیرون رفتم. روز آفتابی و سرد
بود زمین بواسطهء برف که بنظر می رسید یخ بسته است پوشیده شده بود، طوری بنظر می
رسید که تمام درختان عریان، تمام بوته ها، علف ها و تمام زمین_ برهنه توسط یخ صیقل
شده است. برای شکار و قدم زدن سگ شکاری یی ایرلندی ام را هم همرایم گرفتم، از
بالای یخ بسته ها میرفتیم اما راه رفتن و حتی ایستادن بالای سطح صیقلی یخ بسیار
مشکل بود، سگ این سو و آن سو می لغزید، من هم دوبار نزدیک لغزیده بودم یگبار اسلحه
از دستم افتاد.
ما دنبال یگ گروپ از کبک ها افتادیم و من دو
تایش را شکار کردم متباقی اش بطرف بالای ساحل پریدند. گروپی از این کبک ها در بین
درختان رفتند و یک گروپی هم در بین لاشه های باقی ماندهء علف ها پریدند. ضرور بود قبل
از این که کبک ها پرواز کنند از بالای تپه های یخ
بسته چند بار بگذریم. در هنگام بر آمدن زمانی که باید تعادلِ بی ثبات خود
را بالای یخ های جهنده حفظ کنی فیر کردن را مشکل می ساخت و دو تا را کشتم و پنج تا
باقی ماند. به طرف خانه خوشحال بودم از اینکه یک گروپ دیگر را نزدیک خانه پیدا
کردیم که تعداد زیاد آنجا بود و باید روز دیگر آنها را پیدا کرد.
زمانیکه
خانه رسیدم آنها گفتند که بچه، هیچ کس را نگذاشته؛ که داخل اتاقش شود.
" شما نباید داخل بیایید" او گفت. " نباید چیزی که مرا گرفته شما را
بگیرد"
من داخل رفتم و او را درست همانجایی یافتم که
گذاشته بودم، چهره سفید، اما قسمت های بالای گونه هایش توسط تب سرخ شده بود، هنوز به
آن چیزی خیره شده بود که قبلا خیره شده بود، یعنی به پایه ی بستر خواب.
من درجه ی تب اش را گرفتم.
" چند است"
" چیزی در حدود صد". در حالیکه یک صد
و دو و چهلم ( حصه) بود.
او گفت:
" یک صد و دو بود،"
" کی گفت؟"
" داکتر."
من برایش گفتم:
"درجه بدن تو درست است. چیزی نیست که
نگرانش باشی"
او گفت:
"نگران نیستم. ولی نمیتوانم افکارم را رها
کنم"
من گفتم:
"فکر نکن. فقط آسان بگیر"
"من سخت نگرفته ام" گفت و مستقیما به
جلو نگاه کرد. او ظاهرا چیزی را پنهان می کرد.
"این را همرای آب بخور"
"فکر می کنید تاثیر می کند؟"
"البته که تاثیر می کند"
من نشستم و کتاب دزدان دریایی را باز کردم و
شروع کردم به خواندن، اما می دیدم که گوش نمی دهد، بناء کتاب را بستم و خواندن را
بس کردم.
او گفت:
"به نظر شما چه وقت قرار است بمیرم"
"چه؟"
"چه قدر وقت را در بر می گیرد تا بمیرم"
"قرار نیست توبمیری. تو را چه شده؟"
"اوه، بله، قرار است، من شنیدم داکتر گفت
یک صد و دو."
"هیچ کس با تب یکصد و دو درجه نمی میرد
عزیزم. احمقانه است که اینطور صحبت کنی."
" من می فهمم می میرند. بچه ها در فرانسه
زمانی که مکتب بودم برایم گفت انسان با چهل و چهار درجه تب زندگی کرده نمی تواند و
من، یکصدو دو درجه تب دارم."
من گفتم:
"اوه، شاتز بی نوا، شاتز جوان، این مثل
مایل و کیلومتر می ماند. تو قرار نیست بمیری. ان یک حرارت سنج متفاوت است. در آن
حرارت سنج(4) سی و هفت درجه عادی است و در این نوع
حرارت سنج(5)، نود و هشت."
"مطمئین
هستید؟."
گفتم:
"کاملا، مثل مایل و کیلو متر است. می فهمی،
مثلا: چند کیلو متر می رویم تا هفتاد مایل شود؟"
"اوه،" او جواب داد.
و نگاه های خیره خیره او به پایه ی بستر، کم کم
آهسته شد. کنترول بالای تشویش هایش هم آرام شد، در نهایت، روز بعد فرصتی بود برایش
و به آسانی، به چیزی که هیچ اهمیتی نداشت، گریه کرد.
1- Schatz
2- The pirates ("دزدان
دریای" یک کتاب ماجرا جویی است).
3- Howard Pyle
4- Celsius
5- Fahrenheit
No comments:
Post a Comment